ای نفس خرّم باد صبا
از بر یار آمده ای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح؟
مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟
بر سر خشم است هنوز آن حریف؟
یا سخنی می رود اندر رضا؟
از در صلح آمده ای یا خلاف؟
با قدم خوف روم یا رجا؟
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بی جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد
نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ
دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحت است
درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ
ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی می زنم
روز دگر می شنوم بر ملا
قصۀ دردم همه عالم گرفت
در که نگیرد نفس آشنا؟
گر برسد ناله سعدی به کوه
کوه بنالد به زبان صدا
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست
کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست
منکر صورت نشد، عارف معنی شناس
راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست
از پی محنت شود، مست محبت، مدام
هر که شراب بلی، خورد ز جام الست
بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است
کز نظرش میشود، مردم هشیار مست
خادم نقاش فکر، نقش رخت سال ها
خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست
یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت برنخاست
دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست
از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد
لطف تو صد در گشاد، یک در اگر بست بست
کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد
درد دل خویش جُست، هر که ز درد تو جَست
گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست
نتوان گفت که در دور تو، هشیاری هست
خوردم از دست تو جامی که جهان جرعه اوست
هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست
دارم از بهر دوای غم دل، می برکف
این دوایی است که بی وصل تو دارم در دست
میزند حلقۀ زلف تو دَرِ غارت جان
نتوان با سر زلف تو به جانی در بست
می به هشیار ده ای ساقی مجلس که مرا
نشأهیی هست هنوز از می باقی الست
من که صد سلسله از دست غمت میگسلم
یک سر مو نتوانم ز دو زلف تو گسست
هر که پیوست به وصلت ز همه باز برید
وانکه شد صید کمندت ز همه قید برست
جان صوفی نشد از دودِ کدورت، صافی
نا نشد در بن خمخانه، چو دُردی بنشست
با سر زلف تو سودای من امروزی نیست
ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست
جُست سلمان ز جهان بهر میان تو کنار
راستی آنکه ازین ورطه به یک موی بجَست
دخترم تاریخ را تکرارکن
قصه ساسانیان را بازگفت
تا به خاطر بسپرد آن قصه را
چون به پایان آمد، از آغازگفت
بر زبانش همچو طوطی می گذشت
آنچه با او گفته بود استاد او
داستان اردشیربابکان
قصه نوشیروان و داد او
قصه یی از آن شکوه و فر و کام
کز فروغش چشم گردون خیره شد
زان جلال ایزدی کز جلوه اش
مهر و مه در چشم دشمن تیره شد
تا بدانجا کز گذشت روزگار
داستان خسروان از یاد رفت
تا بدانجا کز نهیب تند باد
خوشه های زرنشان بر باد رفت
اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست
بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت
تا نبینم در نگاهش یاس را
دیده اش از دیده من می گریخت
گفت : دیدی با زبان پاک ما
کینه توزی های آن تازی چه کرد؟
گفتمش : فردوسی پاکیزه رای
دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟
گفت: دیدی پتک شوم روزگار
بارگاه تاجداران را شکست؟
گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل
تاج شد بر تارک ایوان نشست
گفت : دیدی دست خصم تیره رای
جلوه را از نامۀ تنسر گرفت؟
گفتم : اما دفتر ما زیب و رنگ
از هزاران تنسر دیگر گرفت
گفت : از پرویز، جز افسانه ای
نیست باقی زان طلایی بوستان
گفتمش: با سعدی شیرین سخن
رَو به سوی بوستان با دوستان
گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی
از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟
گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها
سر دهد در گوش پندارت سروش
گفت : دیدی زیر تیغ دشمنان
رونق فرش بهارستان نماند؟
گفتمش : اما ز جامی یاد کن
کز سخن گل در بهارستان فشاند
گفت : در بنیان استغنای ما
آتشی فرهنگ سوز انگیختند
گفتم : اما سال ها بگذشت وباز
دست در دامان ما آویختند
لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد
زادگاه گوهرش دریای ماست
در جهان، ماهی اگر تابنده شد
آفتابش بو علی سینای ماست
زیستن در خون ما آمیزه بود
نیستی را روح ما هرگز ندید
قُقنسی گر سوخت، ازخاکسترش
ققنسی پر شور آمد پدید
جسم ما کوه است، کوهی استوار
کوه را اندیشه از کولاک نیست
روح ما دریاست، دریایی عظیم
هیچ دریا را ز طوفان باک نیست
آن همه سیلاب های خانه کن
سوی دریا آمد و آرام شد
هر که در سر پخت سودایی ز نام
پیش ما نام آوران گمنام شد
دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه می رود
به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد
که بردرم قلب اهرمن، ز نعره آنچنان خویش
کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود
جوانی آغاز می کنم، کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش
دوباره می بخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب
صحبت گل را رها، کرده ببویت گلاب
سایۀ سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند
نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب
عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا
خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب
سرّ جمالت به عقل، در نتوان یافتن
خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب
گرچه رخت در حجاب، میرود از چشم ما
پردۀ ما میدرد حسن رخت، بی حجاب
طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر
ور چه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب
دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر
میطلبد لا جرم، نقش خیالش در آب
سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر
ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب
بی تو من و خواب و خور؟ این چه تصور بود؟
سینه عشاق و خور؟ دیده مشتاق و خواب؟
ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت
ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب
خاطر سلمان ازین، خرقۀ ازرق گرفت
خیز که گلگون کنیم، جامه به جام شراب
ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما
کس نمیداند به غیر از پیر ما، تدبیر ما
خاک را از خاصیت اکسیر اگر زر میکند
ساقیا می ده که ما خاکیم و می اکسیر ما
ما که از دوران ازل مستیم و عاشق تا کنون
غالبا صورت نبندد بعد از این تغییر ما
من غلام هندوی آن سرو آزادم که او
بر سمن بنوشت خطی از پی تحریر ما
بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر
گو حذر کن زینهار از نالۀ شبگیر ما
ما به سوز آتش دل عالمی میسوختیم
گر نه آب چشم ما میبود دامنگیر ما
ای که میگویی مشو دیوانه زلفش بگو
تا نجنباند نسیم صبحدم زنجیر ما
خدمتی لایق نمیآید ز ما در خدمتت
وای بر ما چون نبخشایی تو بر تقصیر ما
گفته ای سلمان که من خود را فدایش میکنم
زودتر زنهار کآفات است در تاخیر ما
محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را
غالبا دیوانه می داند، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را
این قدر تمییز هست، آخر من دیوانه را
گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده اند
کرده ام وقف می و معشوق این، ویرانه را
ما ز بیرون خمستان فلک، می میخوریم
گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را
ما ز جام ساقی مستیم کز شوق لبش
در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را
عقل را با آشنایان درش بیگانگی است
ساقیا در مجلس ما ره مده بیگانه را
جام دردی ده به من، وز من به جام می ستان
این روان روشن و جامی بده جانانه را
سر چنان گرم است شمع مجلس ما را ز می
کز سر گرمی بخواهد سوختن پروانه را
راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان تَرک می
ناصحا! افسون مدم واعظ مخوان افسانه را
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را
کمند طرّۀ شستت، ببرد تابم را
چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم
دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را
نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر
عمارتی بکن این خانه خرابم را
نسیم صبح من، از مشرق امید دمید
ز خواب صبح در آرید آفتابم را
فتادهام ز شرابی که بر نخیزد باز
نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را
بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده
به پیش مردم از این پس مریز آبم را
سواد طرّۀ تو، نامۀ سیاه من است
نمیدهند به دست من، آن کتابم را
منم بر آنکه چو جورت کشیدهام در حشر
قلم کشند، گناهان بیحسابم را
دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی
سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را
خطایی ار ز من آمد، تو التفات مکن
چو اعتبار خطای من و صوابم را؟
حجاب نیست میان من و تو غیر از من
جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را
هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان
نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را
مگر به نالۀ من نرم میشود، دل کوه؟
که میدهد به زبان صدا، جوابم را؟
نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟
سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟
روشن است این که مرا، آینۀ عمر، تویی
در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟
گر منم دور ز روی تو، دل من با توست
نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟
برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر
سرو نورستۀ من، «انبتک الله» چرا؟
دل در آن چاه زنخ مُرد و به مویی کارش
بر نمیآوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟
نیکخواه توام و روی تو، دلخواه من است
میرود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟
پادشاه منی و من ز گدایان توام
از گدایان خبری نیستت ای ماه چرا؟
در ازل خواند به خود حضرتِ تو، سلمان را
«حاش لله» که بود راندۀ درگاه چرا؟
امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما
تو مست می حسنی، من مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه
دیوانه چو بنشیند با مست، بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل
وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم
رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره
چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو
چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر
بگذار که میترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم
رندی به کفم برزد، دامن که مرو ز اینجا
نقدی که تو میخواهی، در کوی مسلمانی
من یافتهام سلمان؟ در میکده ترسا
آلودۀ منّت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق نان است«انوری»
آمد به سرم از آن چه می ترسیدم.
آنان که به صد زبان سخن می گفتند
آیا چه شنیدند که خاموش شدند
آن جا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی.
آن جا که عقاب پر بریزد
از پشّۀ لاغری چه خیزد
آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است.
نظیر رُبّ حالٍ افصح من لسان.
آن چه بر ما می رسد آن هم ز ماست.
آن چه بر ما می کنی امروز بر ما بگذرد
صاحبا رحمی بکن ما را غم فردای توست.
آن چه بشکست کم درست شود.
آن چه خواهی که ندرویش مکار
آن چه خواهی که نشنویش مگوی«ناصر خسرو»
جهان هرگز به حالی برنپاید
پس هر روز، روز دیگر آید
چنان کاندر پس گرماست سرما
دگر ره در پی سرماست گرما«ویس و رامین»
آن چه دی کاشته ای می کنی امروز درو
طمع خوشۀ گندم مکن از دانۀ جو«ظهیر فاریابی»
آن چه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج«مولوی»
آن چه گفتن به همه کس، نتوان گفت، مگو.
آن چه نپاید دلبستگی را نشاید.«سعدی»
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی«سعدی»
آن دیو بود نه آدمیزاد
کز انده دیگران شود شاد«بیدل دهلوی»
آن روز که بگذشت کجا آید باز.
آن روی ورق را نخوانده است
(فقط یک طرف کار را می بیند و از آن رو به غلط حکم می کند)
آن شنیدی که وقت زادن تو
همه خندان بدند و تو گریان
تو چنان زی که بعد مردن تو
همه گریان بوند و تو خندان
آن قدر که روی زمین است دو آن قدر زیر زمین است.
(نهایت گربز و محیل و مکار است)
آن قدر مار خورده تا افعی شده.
(بسی بدی ها و اعمال زشت مرتکب بوده که اینک چون مجربی می تواند اعمال سوء نهانی دیگران را دریابد یا دفع کند).
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند.
نظیر العاقل یکفیه الاشاره.
آن که شد یک بار زهرآلود از سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر«امیر معزی»
آن گه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.
آن یکی پرسید اشتر را که هی
از کجا می آیی ای اقبال پی
گفت از حمام گرم کوی تو
گفت خود پیداست از زانوی تو«مولوی»
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست«مولوی»
آواز دهل از دور شنیدن خوش است.
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پس امروز بود فردایی
آه دل درویش به سوهان ماند
گر خود نَبُرد، بُرنده را تیز کند.
آیینه داری در محلّت کوران!
کاری عبث و بیهوده است.
صورت نبست سینۀ ما کینۀ کسی
آیینه هر چه دید فراموش می کند
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید برنخوری«سعدی»
چون وا نمی کنی گرهی خود گره مشو
ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست«صائب»
نظیر نان گندمت نیست زبان مردمی تو را چه شد.
ابلهی دید اشتری به چرا
گفت نقشت همه کژ است چرا
گفت اشتر که اندرین پیکار
عیب نقاش می کنی هش دار
در کریم مکن عیب به نگاه
تو ز من راه راست رفتن خواه«سنایی»
نظیر:
هر چیز که هست آن چنان می باید
آن چیز که آن چنان نمی باید نیست«خیام»
و نیز:
اندرین ملک چو طاوس به کار است مگس«سنایی»
ابلهی را که بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد
ابله رفت و جنایتش بر جا ماند.
ابلیس فقیه است گر این ها فقهایند.
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو«خیام»
لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان که هر چه از فعل بد ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.«سعدی»
ارمغان مور، پای ملخ است.
از آسمان افتاده ام:
جمله ایست که میان عامیان در مرافعات به جای «من متصرفم و دست تصریف قویست و از این رو اثبات غاصب بودن من بر خصم من می باشد. گویند یکی به وزیر نظام(حاکم تهران در زمان ناصرالدّین شاه) که مردی سخت عامی و لیکن بسیار هوشیار و زیرک بود شکایت برد که فلانی خانۀ من به غصب تصرّف کرده است و ادلّۀ خویش بنمود. حاکم بر صحّت دعوی او یقین کرد، غاصب را بخواند و اسناد تملک او بخواست. او گفت از آسمان افتاده ام و خانه از من است. وزیر فرمود تا او را ببستند و فراوان بزدند و از آن پس به ذی حق بودن مدعی او حکم فرمود و غاصب را گفت دانی از چه به زدن تو فرمان دادم؟ گفت حضرت حاکم بهتر داند. گفت خواستم به هوش باشی تا سپس چون از آسمان افتی به خانۀ خویش افتی و آزار دیگران ندهی.
از آن پیش بس کن که گویند بس.
از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمّام بترس.
از یکى از بزرگان پرسیدند: با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟
او در پاسخ گفت: ندانی که پیوسته فضلاء، از نعمتهاى دنیا محروم شوند؟!
آنکه حظ آفرید و روزى داد
یا فضیلت همى دهد یا بخت
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن.
رقم بر خود به نادانی کشیدی
که نادان را به صحبت برگزیدی
طلب کردم ز دانایی یکی پند
مرا فرمود با نادان مپیوند
که گر دانای دهری خر بباشی
وگر نادانی ابله تر بباشی
تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رونده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند.
سنگی به چند سال شود لعل پاره ای
زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.
چون درآید مه از تویی به سخن
گرچه به دانی اعتراض مکن
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد.
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم باز گذار