من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است ... سلمان ساوجی

من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است

کز خیال او شوم خالی، خیالی باطل است

چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر

در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است

عشق در جان است و می در جام و شاهد در نظر

در چنین حالت، طریق پارسایی، مشکل است

بر نمی‌دارد حجاب از هودج لیلی، صبا

تا خلایق را شود روشن که مجنون، عاقل است

ما ز دریاییم همچون قطره و دریا ز ما

لیکن از ما در میان ما حجابی حایل است

یار اگر با ما به صورت می کند بیگانگی

صورت او را به معنی، آشنایی با دل است

رحمتی بر جان سلمان کن که رحمت واجب است

ناتوانی را که بار افتاده در آب و گل است

ناتوان جان را به جان دادن رسانیدم به لب

یکدم ای جان خوش برا کین آخرینت منزل است


هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان ... خاقانی شروانی

هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد

گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان

بر دجله‌ گری نونو وز دیده زکاتش ده

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نیمی شود افسرده و نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلۀ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌ گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانۀ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحۀ جغد الحق ماییم به درد سر

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گویی که نگون کرده است ایوان فلک ‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیدۀ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه

نه حجرۀ تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کو را ز شهان بودی

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفّه کز هیبت او بردی

بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین

در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی

شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است به جای می

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی

کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

زرین تره کو بر خوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک

ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن

ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است

این گرسنهْ چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد

این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزۀ عبرت کن

تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاد ره مکه تحقه است به هر شهری

تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی ‌شربت ازو مگذر

کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره ‌آوردی

این قطعه ره ‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

مهتوک مسیحا دل، دیوانۀ عاقل جان


به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست ... سعدی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سرِّ سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانۀ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست


صبح می‌ خندد و من گریه کنان از غم دوست ... سعدی

صبح می‌ خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

بر خودم گریه همی ‌آید و بر خندۀ تو

تا تبسّم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

گو کمِ یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظر است

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن، خبر از عالم دوست

نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست


کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست ... سعدی

کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست

خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند

آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع

اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

بنده ‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر

هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

عقل باری خسروی می ‌کرد بر ملک وجود

باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی

زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار

حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست


بتا هلاک شود دوست در محبت دوست ... سعدی

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زاده است

دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست

هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست

علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست

دلم ز دست به در برد سروبالایی

خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست

به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش

گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست

چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم

ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست

جماعتی به همین آب چشم بیرونی

نظر کنند و ندانند کآتشم در توست

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد

مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست


با همه مهر و با منش کین است ... سعدی

با همه مهر و با منش کین است

چه کنم حظ بخت من این است[1]

شاید ای نفس تا دگر نکنی

پنجه با ساعدی که سیمین است

ننهد پای تا نبیند جای

هر که را چشم مصلحت بین است

مَثَل زیرکان و چنبرِ عشق

طفلِ نادان و مارِ رنگین است

دردمند فراق سر ننهد

مگر آن شب که گور بالین است

گریه گو بر هلاک من مکنید

که نه این نوبت نخستین است

لازم است احتمال چندین جور

که محبت هزار چندین است

گر هزارم جواب تلخ دهی

اعتقاد من آن که شیرین است

مرد اگر شیر در کمند آرد

چون کمندش گرفت مسکین است

سعدیا تن به نیستی در ده

چاره با سخت بازوان این است



[1] . خواجوی کرمانی در تتبع از سعدی گفته است:

با مَنَت کینه و با جمله صفاست

این هم از طالع شوریدۀ ماست


از هر چه می ‌رود سخن دوست خوشتر است ... سعدی

از هر چه می ‌رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده ‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغِ زنده دلان، کوی دلبر است

جان می‌ روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ ام هنوز که نزلی محقر است

کاش آن به خشم رفتۀ ما آشتی کنان

بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می ‌زنم ز غمت دود مجمر است

شب‌های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینۀ گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیور است

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصوّر است

زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است


دو قدم مانده که پاییز به یغما برود ... یغما گلرویی

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود

 

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد

دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟

 

گله ها را بگذار

ناله ها را بس کن

 

تا بجنبیم تمام است تمام!!

 

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!

یا همین سال جدید!!

باز کم مانده به عید!!

این شتاب عمر است . . .

 

من و تو باورمان نیست که نیست!!!

 

زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛

زندگی گاه به دام است و غم است؛

 

چه به کام و

چه به نام و

چه به دام. . .

 

زندگی معرکۀ همّت ماست زندگی می گذرد.

 

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد

زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد

زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد

 

چه به راز

و چه به ساز

و چه به ناز

 

زندگی لحظۀ بیداری ماست..

زندگی می گذرد...

زندگی کردن من، مردنِ تدریجی بود ... فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانۀ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانۀ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابۀ غم بود و جگرگوشۀ درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من، مردنِ تدریجی بود

آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم


دستهامان نرسیده است به هم ... فریدون مشیری

از دل و دیده، گرامی تر هم

                            آیا هست؟

- دست،

      آری، ز دل و دیده گرامی تر:

                                        دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی گمان دست گرانقدرتر است.

هر چه حاصل کنی از دنیا،

                           دستاورد است!

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین!

سلطنت را که شنیده است چنین؟!

شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!

خوشترین مایۀ دلبستگی من با اوست.

در فروبسته ترین دشواری،

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سرخود، بانگ زدم:

- هیچت ار نیست مخور خون جگر،

                                      دست که هست!

بیستون را یاد آر،

دست هایت را بسپار به کار،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزی است،

دست هایی که به هم پیوسته است!

به یقین، هر که به هر جای، در آید از پای

دست هایش بسته است!

دست در دست کسی،

                       یعنی: پیوند دو جان!

دست در دست کسی

                        یعنی: پیمان دو عشق!

دست در دست کسی داری اگر،

                                    دانی دست،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست؛

لحظه ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!

لشکر غم خورد از پرچم دست  تو شکست!

دست، گنجینه مهر و هنر است:

خواه بر پردۀ ساز،

خواه در گردن دوست،

خواه بر چهرۀ نقش،

خواه بر دندۀ چرخ،

خواه بر دستۀ داس،

خواه در یاری نابینایی،

خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم می زند اینک هر دم

سرنوشت بشر است،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ولی

دست هامان، نرسیده است به هم!


دوستی ... فریدون مشیری

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

«دوستی» نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز،

ساقۀ ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقۀ نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،

هر سخن، هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدانگونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی‌نیازت سازد از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل های به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایۀ جان

خرج می باید کرد.

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

- شادی روی تو!

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

        عطر افشان

                   گلباران باد.

دانلود آهنگ با تو نگفته بودم ... شعری از محمد مهدی سیّار با صدای سالار عقیلی

http://s3.picofile.com/file/8226715434/%D8%A8%D8%A7_%D8%AA%D9%88_%D9%86%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87_%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%85.mp3.html



با تو نگفته بودم از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل، جانم رسیده بر لب

جانم رسیده برلب

من بی تو سرگردان، من بی تو حیرانم

شرحی ز گیسویت ... حال پریشانم

بی تابم این شب ها بی خوابم ای رویا

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

بی تابم این شب ها بی خوابم ای رؤیا

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را

چشمی بگشا بشکن شب را

تا با تو بگذرم از این همه غوغا

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

غمش در نهانخانۀ دل نشیند ... طبیب اصفهانی

غمش در نهانخانۀ دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه اش رفتم آهسته ترسم

غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی

که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبّت که آن جا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا

کسی چون میان دو منزل نشیند؟


طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد ... نشاط اصفهانی

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است

کاخ دل در خور اورنگ شهی باید کرد

تیغ عشق و سر این نفس مقنّع به خرد

زین سپس خدمت صاحب کلهی باید کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست

حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است

قطع این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه

گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت

به صف دلشدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت

کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط

سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند