ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست
نتوان گفت که در دور تو، هشیاری هست
خوردم از دست تو جامی که جهان جرعه اوست
هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست
دارم از بهر دوای غم دل، می برکف
این دوایی است که بی وصل تو دارم در دست
میزند حلقۀ زلف تو دَرِ غارت جان
نتوان با سر زلف تو به جانی در بست
می به هشیار ده ای ساقی مجلس که مرا
نشأهیی هست هنوز از می باقی الست
من که صد سلسله از دست غمت میگسلم
یک سر مو نتوانم ز دو زلف تو گسست
هر که پیوست به وصلت ز همه باز برید
وانکه شد صید کمندت ز همه قید برست
جان صوفی نشد از دودِ کدورت، صافی
نا نشد در بن خمخانه، چو دُردی بنشست
با سر زلف تو سودای من امروزی نیست
ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست
جُست سلمان ز جهان بهر میان تو کنار
راستی آنکه ازین ورطه به یک موی بجَست