شعر بسیار بسیار زیبای «عقاب» اثر بی نظیر و جاودانۀ استاد زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایّام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل برگیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چارۀ ناچار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چارۀ کار

گشت بر باد سبکْ سیر، سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وآن شبان بیم زده، دل نگران

شد پی برۀ نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیّاد سَرِ دیگر داشت

صید را فارغ و آسوده گذاشت

چارۀ مرگ نه کاری ست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیّاد نبود

 

آشیان داشت بر آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون ز شمار

شکم آگنده ز گند و مردار

بر سر شاخ وُرا دید عقاب

زآسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آنچه تو می ‌فرمایی

گفت: ما بندۀ درگاه توایم

تا که هستیم هوا خواه توایم

بنده آماده بُوَد، فرمان چیست؟

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که زجان یاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش

گفتگویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دورْ تَرَک جای گزید

 

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پرست

لیک پروازِ زمان تیزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایّام از من بگذشت

گرچه از عمر دل سیری نیست

مرگ می ‌آید و تدبیری نیست

من در این شوکت و این شهپر و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته ‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیهْ روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کرده است فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگهِ جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چو تو بر شاخ شدی جایگزین

 از سر حسرت با من فرمود

کاین همان زاغ پلیدست که بود

عمرمن نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه این عمر دراز؟

رازی این جاست تو بگشای این راز

زاغ گفت: اَر تو درین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گرنه پذیرد کم و کاست

دگری را چه گنه کاین ز شماست؟

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زِبَر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

باد را بیش گزند است و خطر

تا بدان جا که بر اوج افلاک

آیت مرگ بود پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم

کز بلندی رخ برتافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردارْ خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان است

چارۀ درد تو زان آسان است

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی

طعمۀ خویش بر افلاک مجوی

ناودان جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکتۀ نیکو دانم

ره هر برزن و هر کو دانم

خانه اندر پس باغی دارم

وندر آن باغ سراغی دارم

خوان گستردۀ الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست

 

آنچه زان زاغ چنین داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

 

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت: خوانی که چنین الوان است

لایق محضر این مهمانست

می‌کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد ازو مهمان پند

 

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک، طاقِ ظفر

سینۀ کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمۀ او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند؟

 

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش

گیج شد، بست دمی دیدۀ خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

 فرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گردش اثری زاین ها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست ز جا

گفت: کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بساز

تو و مردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مُرد

عمر در گند به سر نتوان برد

 شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه ‌‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه ‌ای بود و دگر هیچ نبود

 

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست ... سعدی

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلّف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست


خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست ... سعدی

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست

راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست

من در این جای همین صورت بی جانم و بس

دلم آن جاست که آن دلبر عیّار آن جاست

تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم

فلک این جاست ولی کوکب سیّار آن جاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست


بوی گل و بانگ مرغ برخاست ... سعدی

بوی گل و بانگ مرغ برخاست

هنگام نشاط و روز صحراست

فرّاش خزان ورق بیفشاند

نقّاش صبا چمن بیاراست

ما را سر باغ و بوستان نیست

هر جا که تویی تفرج آن جاست

گویند نظر به روی خوبان

نهی است، نه این نظر که ما راست

در روی تو سرّ صنع بی چون

چون آب در آبگینه پیداست

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت به جز راست

هر آدمیی که مهر مهرت

در وی نگرفت سنگ خاراست

روزی تر و خشک من بسوزد

آتش که به زیر دیگ سوداست

نالیدن بی‌حساب سعدی

گویند خلاف رای داناست

از ورطۀ ما خبر ندارد

آسوده که بر کنار دریاست


دیر آمدی ‌ای نگار سرمست ... سعدی

دیر آمدی ‌ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم باز ننشست

از رأی تو سر نمی ‌توان تافت

وز روی تو در نمی‌ توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست؟


بی تو حرام است به خلوت نشست ... سعدی

بی تو حرام است به خلوت نشست

حیف بود در به چنین روی بست

دامن دولت چو به دست اوفتاد

گر بهلی بازنیاید به دست

این چه نظر بود که خونم بریخت

وین چه نمک بود که ریشم بخست

هر که بیفتاد به تیرت نخاست

وان که درآمد به کمندت نجست

ما به تو یک باره مقید شدیم

مرغ به دام آمد و ماهی به شست

صبر قفا خورد و به راهی گریخت

عقل بلا دید و به کنجی نشست

بار مذلت بتوانم کشید

عهد محبت نتوانم شکست

وین رمقی نیز که هست از وجود

پیش وجودت نتوان گفت هست

هرگز اگر راه به معنی برد

سجده صورت نکند بت پرست

مستی خمرش نکند آرزو

هر که چو سعدی شود از عشق مست

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت ... سعدی

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت


چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت ... سعدی

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌ توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خونخوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت


متناسبند و موزون حرکات دلفریبت ... سعدی

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت

تو درخت خوب منظر همه میوه‌ ای ولیکن

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت

تو شبی در انتظاری ننشسته ‌ای چه دانی

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت

تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت

وقتی دل سودایی می‌ رفت به بستان‌ها ... سعدی

وقتی دل سودایی می‌ رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سرّ تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می‌ گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را ... سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

عاشق آن است که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می ‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن؟

که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیر است که گویی بود این میدان را

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را ... سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بارِ خویش را

مردمِ بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستانِ ما بیازردند یارِ خویش را

همچنان امید می ‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌ خواهم غبار خویش را

دوش حورا زاده ‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌ گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را ... سعدی

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبحرویی می ‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهانْ افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت «روی برپیچم» زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سرّ لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمنْ سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتی است

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را


مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا ... سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌ نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعی است ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدّعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفته است و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را


پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را ... سعدی

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سستْ عهدی که تحمل نکند بارِ جفا را

گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می ‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر بُرد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوتهْ نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی ‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قُلْ لِصاحٍ تَرَکَ النَّاسَ مِنَ الوَجْدِ سُکَارَی