اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خوانده ام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشق ترینِ زندگان بوده اند.
□
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می گویم
به سانِ ابر که با توفان
به سانِ علف که با صحرا
به سانِ باران که با دریا
به سانِ پرنده که با بهار
به سانِ درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
1334
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من
باری
همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد
جستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار
برگزیدن
و از خویشتن خویش
بارویی پی افکندن
اگر مرگ را از این همه ارزش افزونتر باشد
حاشا حاشا
که هرگز از مرگ
هراسیده باشم!
مرگ را دیده ام من
در دیداری غمناک،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناک
غمناک،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظۀ آشناست که ساعت سرخ
از تپش باز می ماند...
به جست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه میگریم،
در آستانه دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته پنجره ای
که
آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد.
. . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
***
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-
و جاودانگی
رازش را
با تو درمیان نهاد.
پس به هیأت گنجی در آمدی:
بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
***
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
چه بی تابه می خواهمت ای دوریت
آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابه تو را طلب می کنم!
بر پشت ِ سمندی
گوئی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربه ای بیهوده است.
بوی پیرهنت،
این جا
و اکنون. ـ
کوه ها در فاصله
سردند.
دست
در کوپه و بستر
حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،
و به راه اندیشیدن
یاس را
رج می زند
بی نجوای ِ انگشتانت
فقط.-
و جهان از هر سلامی خالی است
شب با گلوی خونین
خوانده ست
دیر گاه.
دریا نشسته سرد.
یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی نور
فریاد می کشد.
مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظ ّ تماشائی نچشیدم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
***
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه نا سیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سرا پا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-
که بی شایبه حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم
«ـ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»
نازلی سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
«ـ نازلی! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجة مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت . . .
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت . . .
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت . . .
مرا تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت ِ کدام قصیده ای
ای غزل؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب
از دریچۀ تاریک؟
کلام از نگاه ِ تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان ِ بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟ ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
ﺳﺎﺩﮔﻴﻢ ﺭﺍ...
ﻳﻜﺮﻧﮕﻴﻢ ﺭﺍ...
ﺑﻪ ﭘﺎی ﺣﻤﺎﻗﺘﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ...
ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﻧﺰﻧﻢ...
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ ﻭ ﻓﺮﻳﺐ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺁﺳﺎﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ...
ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻥ نمی خواهد...
ﺩﻭﺭﻩ
ﺩﻭﺭۀ ﮔﺮﮔﻬﺎﺳﺖ.....
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻲ, ﻣﻲ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﺷﻤﻨﻲ!
ﮔﺮﮒ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻲ, ﺧﻴﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻧﻰ!
ﻣﺎ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﮔﺮﮒ ﻧﺒﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻫﻴﻢ...
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانهایست
تا کمترین سرود بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …
و من آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم...