گلچینی از رباعیات خیام نیشابوری

هنگام سپیده دم خروس سحری

دانی که چرا همی کند نوحه گری

یعنی که نمودند در آیینۀ صبح

کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

***

این قافلۀ عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری؟

پیش آر پیاله را که شب می گذرد

***

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادۀ گلرنگ نمی باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزۀ خاک ما تماشاگه کیست

***

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت

بهرام که گور می گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

***

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است

گردنده فلک نیز به کاری بوده است

هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده است

***

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده است

این دسته که بر گردن او می بینی

دستی است که بر گردن یاری بوده است

***

این یک دو سه روزه نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده است و روزی که گذشت

***

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

***

در دایره ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟

***

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

***

من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کِشت

این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت

***

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

***

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است

***

هز ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کآن هم رخ خوب نازنینی بوده است

***

هر سبزه که بر کنار جویی رسته است

گویی ز لب فرشته خویی رسته است

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی

کآن سبزه ز خاک لاله رویی رسته است

***

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای در خواب شدند

***

ای دل چو زمانه می کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بر دمد از خاکت

***

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

***

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبُد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

***

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده است تو را

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

***

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا می دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجّتم به داور خوانند

***

دهقان قضا بسی چو ما کِشت و درود

غم خوردن بیهوده نمی دارد سود

پر کن قدح می به کفم در نِه زود

تا باز خورم که بودنی ها همه بود

***

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می آید

کو دامن خویشتن فراهم می گیرد

***

هرگز دل م ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

***

یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند

***

یک قطرۀ آب بود با دریا شد

یک ذرّۀ خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

***

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نا بوده پدید

خوش باش غم بوده و نا بوده مخور

***

دی کوزه گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گِلی لگد همی زد بسیار

وآن گل به زبان حال با او می گفت

من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار

***

مرغی دیدم نشسته بر بارۀ طوس

در پیش نهاده کلّۀ کیکاوس

با کلّه همی گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرس ها و کجا نالۀ کوس

***

جامی که عقل آفرین می زندش

صد بوسه ز مهر، بر جبین می زندش

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می سازد و باز بر زمین می زندش

***

در گارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟

***

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا درگذریم

با هفت هزار سالگان سر به سریم

***

بر مفرش خاک خفتگان می بینم

در زیر زمین نهفتگان می بینم

چندان که به صحرای عدم می نگرم

ناآمدگان و رفتگان می بینم

***

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی می خورْدَم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

***

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک درآمدیم و بر باد شدیم

***

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

***

چون حاصل آدمی در این شورستان

جز خوردن غصه نیست تا کندن جان

خرم دل آن که زین جهان زود برفت

وآسوده کسی که خود نیامد به جهان

***

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

وآنگاه برای خشتِ گورِ دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

***

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرّینم بود

اکنون شده ام کوزۀ هر خمّاری

***

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی

سرمست بُدم چو کردم این اوباشی

با من به زبان حال می گفت سبو

من چون تو بُدم تو نیز چون من باشی

***

گر آمدنم به خود بُدی نامدمی

ور نیز شدن به من بُدی کی شدمی

به زان نبُدی که اندرین دیر خراب

نه آمدمی نه شدمی نه بدمی

***


ای تیر غمت را دل عشاق ، نشانه ... خیالی بخارایی

ای تیر غمت را دل عشاق ، نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی ، تو

مقصود تویی ، کعبه و بتخانه بهانه

یعنی همه جا عکس رُخ یار توان دید

دیوانه منم من ، که روم خانه به خانه

هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه

تقصیرِ خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

دانلود آهنگ تا کی به تمنای وصال تو یگانه... با صدای عبدالحسین مختاباد و متن کامل مخمس شیخ بهایی

http://s3.picofile.com/file/8232314600/%D8%A7%DB%8C_%D8%AA%DB%8C%D8%B1_%D8%BA%D9%85%D8%AA_%D8%B1%D8%A7_%D8%AF%D9%84_%D8%B9%D8%B4%D8%A7%D9%82_%D9%86%D8%B4%D8%A7%D9%86%D9%87_%D9%85%D8%AE%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%A7%D8%AF.mp3.html


مخمس شیخ بهایی بر پایۀ غزل بسیار زیبای خیالی بخارایی:

مصراع های چهارم و پنجم هر بند از خیالی بخارایی است.


تا کی به تمنای وصال تو یگانه

اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟

خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه

ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

                  

رفتم به در صومعۀ عابد و زاهد

دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد

گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

                  

روزی که برفتند حریفان پی هر کار

زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار

من یار طلب کردم و او جلوه‌ گه یار

حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

                  

هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو

هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

                  

بلبل، به چمن زآن گل رخسار نشان دید

پروانه، در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف، صفت روی تو در پیر و جوان دید

یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم، من که روم خانه به خانه

                  

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید

دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچه بشکفته این باغ که بوید؟

هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

                  

بیچاره بهایی که دلش زار غم توست

هر چند که عاصی است، ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست

تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

دانلود آهنگ جان و جهان دوش کجا بوده ای ... با صدای محمدرضا شجریان به همراه متن کامل شعر از مولانا

http://s3.picofile.com/file/8232309318/%D8%AC%D8%A7%D9%86_%D9%88_%D8%AC%D9%87%D8%A7%D9%86_%D8%AF%D9%88%D8%B4_%DA%A9%D8%AC%D8%A7_%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%87_%D8%A7%DB%8C_%D8%B4%D8%AC%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86.mp3.html


جان و جهان! دوش کجا بوده ‌ا‌ی؟

نی غلطم در دل ما بوده ‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده ‌ام

ای که تو سلطان وفا بوده ‌ای

آه که من دوش چه ‌سان بوده ‌ام!

آه که تو دوش که را بوده ‌ای!

رشک برم کاش قبا بودمی

چون که در آغوش قبا بوده ‌ای

زَهرِه ندارم که بگویم ترا

بی من بیچاره کجا بوده ‌ای؟

یار سبک روح! به وقت گریز

تیزتر از باد صبا بوده ‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد

باش که تو بندِ بلا بوده ‌ای

رنگ رخ خوب تو آخِر گُواست

در حرم لطف خدا بوده ‌ای!

رنگ تو داری، که زِ رَنگ جهان

پاکی و همرنگ بقا بوده ‌ای

آینه‌ ای! رنگ تو عکس کسی است

تو ز همه رنگ جدا بوده ‌ای

«مولانا»

آب حیات من است خاک سر کوی دوست ... سعدی

آب حیات من است خاک سر کوی دوست

گر دو جهان خرمی است ما و غم روی دوست

ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار

فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست

داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار

مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست

دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا

گوش من و تا به حشر حلقۀ هندوی دوست

گر متفرق شود خاک من اندر جهان

باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست

گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل

روز قیامت زنم خیمه به پهلوی دوست

هر غزلم نامه ‌ای است صورت حالی در او

نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوی دوست

لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر

سحر نخواهد خرید غمزۀ جادوی دوست

دو نگاهی که کردمت همه عمر ...

دو نگاهی که کردمت همه عمر


نرود تا قیامت از یادم


نگه اوّلین که دل بردی


نگه آخرین که جان دادم

عــشــق در پــای گــلــی رنـگ وفــا مــی ریـزد ... صائب تبریزی

عــشــق در پــای گــلــی رنـگ وفــا مــی ریـزد

فرصـتـش بـاد که بـسـیار بـجـا می ریزد

زان سفر کردۀ بـسـتـان خـبـری هسـت که گل

زر خـود را همـه در پـای صـبـا مـی ریزد

می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک

بـر سـر حـسن فتـد، رنگ حـیا می ریزد

بــر کـف پـای تـو تـا تـهـمـت خـونـریـزی بـسـت

هر که را دست دهد خون حنا می ریزد

صـــائب از دیـــده خـــونـــبــــار کـــرم دارد یـــاد

کآنچـه دارد همـه در پـای گـدا می ریزد

مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید ... صائب تبریزی

مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید

نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟

 

به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکّل کش

که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید

 

دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را

به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید

 

چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟

رقم یکدست اگر از خامه فولاد می آید

 

دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را

وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید

 

اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد

به درگاه فقیران بهر استمداد می آید

 

مرا از سخت رویی داد گردون توبه خواهش

ز روی سخت کار سیلی استاد می آید

 

ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را

که خون زخم ما از دیده جلاد می آید

 

چنان شد عام در ایّام ما ذوق گرفتاری

که صید وحشی از دنبالۀ صیاد می آید

 

سرآمد نوبت خسرو، نوای باربد طی شد

هنوز از بیستون آوازۀ فرهاد می آید

 

کدامین عقده دل باز کرد از زلف مشکینش؟

که دیگر بوی خون از شانۀ شمشاد می آید

 

از آن معمور می باشد خرابات مغان صائب

که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید


حاصل عمر ز خود بیخبران آه بود ... صائب تبریزی

حاصل عمر ز خود بیخبران آه بود

هر که از خویشتن آگاه شد آگاه بود

نتوان در حرم قدس به پرواز رسید

پر سیمرغ درین راه پر کاه بود

پیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسید

طوق هر فاخته ای های هو الله بود

از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیست

آن بود واصل این راه که در راه بود

هرکه باریک ز اندیشه شود همچو هلال

می توان یافت که جویندۀ آن ماه بود

ای که کام دو جهان را ز خدا می طلبی

هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود

غافل از مور مشو گر چه سلیمان باشی

که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود

از وصال رخ او بی ادبان محرومند

گل این باغ ز دستی است که کوتاه بود

می رسد جاذبه عشق به فریاد مرا

یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بود

صائب از کشمکش رد و قبول آسوده است

هرکه را روی دل از خلق به الله بود

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی ... فیض کاشانی

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی؟

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چو نقاب برگشودی

دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را بَرَد از زکات حسنت

به من فقیر و مسکین غم بی حساب دادی

همه سر خوش از وصالت، من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی


می ‌کشم دردی که درمانیش نیست ... سلمان ساوجی

می ‌کشم دردی که درمانیش نیست

می ‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانۀ عشق تو بار

یافت، برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

لیک چون من بند فرمانیش نیست

هر که جان در ره جانانی نباخت

یا ز دل دور است یا جانیش نیست

خود دل مجموع در عالم که دید

کز عقب آه پریشانیش نیست

چشم ترکت کو سیه دل کافری است

هیچ رحمی بر مسلمانیش نیست

چشم آن انسان که عاشق نیست، هست

راست چون عینی که انسانیش نیست

هر که چون سلمان به زلف کافرت

نیستش اقرار، ایمانیش نیست


بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست ... سلمان ساوجی

بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست

صبرست، دوای من و دردا که مرا نیست

از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت

بر هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست

عشق است میان دل و جان من و بی ‌عشق

حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست

زاهد دهدم توبه ز روی تو، زهی روی

هیچش ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست

مهری و وفایی که تو را نیست مرا هست

صبری و قراری که تو را هست مرا نیست


عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست ... سلمان ساوجی

عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست

وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست

ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر

کآسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست

عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت

شاهد حسن تو را هر دم نقابی دیگرست

دیگران را در کمند آور که همچون زلف تو

هر رگی در گردن جانم طنابی دیگرست

آتشی کردی و گفتی می ‌کنم ترک عتاب

زینهار ای جان مگو کین خود، عتابی دیگرست

بخت راهی می ‌زند بر خون من، من چون کنم

باز بخت خفتۀ ما، دیده خوابی دیگرست

از رقیبم دوش می ‌پرسید کاین بیچاره کیست؟

گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست


جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است ... سلمان ساوجی

جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است

می‌ جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده است

جان بیمارم به استقبال آمد تا به لب

قوّتی از نو مگر در جان بیمار آمده است

می ‌رود اشکم که بوسد خاک راهش را به چشم

بر لبم جان نیز پنداری بدین کار آمده است

زان دهان می ‌خواهد از بهر امان، انگشتری

جان زار من که زیر لب به زنهار آمده است

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک

از فراقت روز بر من، چون شب تار آمده است

بی‌ تو گر می خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است

بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده است

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده است

همچو چنگ از هر رگم، صد نالۀ زار آمده است

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم چو شب

در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار آمده است

گر بلا بسیار شد سلمان برو، مردانه باش

بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده است


حلقۀ زلف تو سرمایۀ هر سودایی است ... سلمان ساوجی

حلقۀ زلف تو سرمایۀ هر سودایی است

غمزۀ مست تو سر فتنۀ هر غوغایی است

راز سر بستۀ زلفت، مگشا پیش صبا

که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است

صورت خط تو در خاطر من می‌ گذرد

باز سر برزده از خاطر من سودایی است

درد بالای تو چینم که از آن بالاتر

نتوان گفت که در بزم فلک، بالایی است

هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا

دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است

دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین

عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است

با غم توست اگر جان مرا آرامی است

در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است

یک شب از دیدۀ ما نیست خیالت خالی

شبروی شب همه شب در پی شب پیمایی است

می‌رود دل به ره دیده و تا چون باشد

سفر دیده مبارک سفر دریایی است

نه ز احوال دل بی‌خبرانت خبری است ... سلمان ساوجی

نه ز احوال دل بی‌خبرانت خبری است

نه به سر وقت جگرْ سوختگانت گذری است

گفته ای باد صبا با تو بگوید خبرم

این خبر پیش کسی گو که شبش را سحری است

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت شبها

می‌رود با تو نگویم که در آن دردسری است

نظر من همه با توست اگر گه گاهی

نکنم دیده به سوی تو درآنم نظری است

ای دل از منزل هستی قدمی بیرون نه

به هوای سر کویش که مبارک سفری است

هر که خاک کف پایت نکند کحل بصر

اعتقاد همه آن است که او بی بصری است

تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را

او بر آن نیست که غیر از تو به عالم دگری است


چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است ... سلمان ساوجی

چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره نیست

یعنی او نیز هم از زمرۀ هشیاران است

دلم از مصطبۀ عشق تو بویی بشنید

زان زمان باز مقیم در خماران است

عشق با روی تو هر بوالهوسی چون بازد؟

عشق کاری است که آن پیشۀ عیاران است

حال بیماری چشم تو و رنجوری من

داند ابروی تو کو بر سر بیماران است

دارم آن سر که سر اندر قدمت اندازم

وین خیالی است که اندر سر بسیاران است

شرح بیداری شبهای درازم که دهد

جز خیال تو که او مونس بیداران است

در هوی و هوس سرو قدت، سلمان را

دیده، ابری است که خون جگرش، باران است


من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است ... سلمان ساوجی

من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است

کز خیال او شوم خالی، خیالی باطل است

چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر

در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است

عشق در جان است و می در جام و شاهد در نظر

در چنین حالت، طریق پارسایی، مشکل است

بر نمی‌دارد حجاب از هودج لیلی، صبا

تا خلایق را شود روشن که مجنون، عاقل است

ما ز دریاییم همچون قطره و دریا ز ما

لیکن از ما در میان ما حجابی حایل است

یار اگر با ما به صورت می کند بیگانگی

صورت او را به معنی، آشنایی با دل است

رحمتی بر جان سلمان کن که رحمت واجب است

ناتوانی را که بار افتاده در آب و گل است

ناتوان جان را به جان دادن رسانیدم به لب

یکدم ای جان خوش برا کین آخرینت منزل است


هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان ... خاقانی شروانی

هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد

گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان

بر دجله‌ گری نونو وز دیده زکاتش ده

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نیمی شود افسرده و نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلۀ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌ گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانۀ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحۀ جغد الحق ماییم به درد سر

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گویی که نگون کرده است ایوان فلک ‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیدۀ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه

نه حجرۀ تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کو را ز شهان بودی

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفّه کز هیبت او بردی

بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین

در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی

شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است به جای می

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی

کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

زرین تره کو بر خوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک

ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن

ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است

این گرسنهْ چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد

این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزۀ عبرت کن

تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاد ره مکه تحقه است به هر شهری

تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی ‌شربت ازو مگذر

کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره ‌آوردی

این قطعه ره ‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

مهتوک مسیحا دل، دیوانۀ عاقل جان


به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست ... سعدی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سرِّ سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانۀ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست