شعر بسیار زیبای راستی آیا استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

باید از رود گذشت


باید از رود


اگر چند گل آلود


 گذشت


 بال افشانی آن جفت کبوتر را


در افق می بینی


که چنان بالابال


دشت ها


را با ابر


 آشتی دادند؟


راستی آیا


 می توان رفت و نماند


راستی آیا


 می توان شعری در مدح


 شقایق ها خواند؟

شعر بسیار زیبای در حضور باد استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

 کلماتم را


در جوی سحر می شویم


لحظه هایم را


 در روشنی باران ها


 تا برای تو شعری بسرایم روشن


 تا که بی دغدغه بی ابهام


سخنانم را


 در حضور باد


 این سالک دشت و هامون


 با تو بی پرده بگویم


که تو را


 دوست می دارم تا مرز جنون ...


شعر زیبای درخت روشنایی استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

تو درخت روشنایی گل مهر برگ و بارت


تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت


تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران


همه دشت انتظارت


هله ای نسیم اشراق کرانه های قدسی


بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا


 که شنیدم از لب شب


 نفس ستاره ها را


دلم آشیان دریا شد و نغمۀ صبوحم


گل و نکهت ستاره


 همه لحظه هام محراب نیایش محبت


تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند


شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما را


نفس نسیم به چراغ لاله آذین


 به سحر که می سراید ملکوت دشت ها را


اگر این کبود خاموش سراچۀ شیاطین


تن زهرگین به گلبرگ ستارگانش آراست


و گرم نسیم این شب


 به درنگ نیلگون خواند


به نگاه آهوان


 بر لب چشمه سار سوگند


 که نشنوم حدیثی


 چه سپیده های رویان


که در آستین فرداست


بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام


ننهد به باغ ما گام سرود جویباران


چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را


به سحرگهان نشویند به روشنان باران


 به ستاره برگ ناهید


نوشتم این غزل را


که برین رواق خاموش


به یادگار ماند


ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه


 که اگر جهان بر آب است


 ترنم تو بادا و


 شکوه جاودانه


شعر بسیار زیبای چه بگویم ... استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

 چه بگویم که دل افسردگیت


از میان برخیزد؟


نفس گرم گوزن کوهی


چه تواند کردن؟


سردی برف شبانگاهان را


 که پر افشانده به دشت و دامن...

غزلی در مایه شور و شکستن استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

 نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن


 در این حصار جادویی روزگار بشکن


چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون


به جنون، صلابتِ صخرۀ کوهسار بشکن


تو که ترجمان صبحی به ترنّم و ترانه


 لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن


سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟


تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن


بسرای تا که هستی که سرودن است بودن


 به ترنّمی دژ وحشت این دیار بشکن


شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه


تو به آذرخشی این سایۀ دیوسار بشکن


ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا


تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن


شعر بسیار زیبای باطل السحر استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

دیگر این داس خموشی تان زنگار گرفت


 به عبث هر چه درو کردید آواز مرا


باز هم سبزتر از پیش


 می بالد آوازم


هر چه در جعبۀ جادو


دارید


به در آرید که من


 باطل السحر شما را همگی می دانم


سخنم


 باطل السحر شماست

شعر دریا از استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

حسرت نبرم به خواب آن مرداب


کآرام درون دشت شب خفته است


دریایم و نیست باکم از طوفان


دریا همه عمر خوابش آشفته است


شعر شوق... فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی


چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز؟


چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید


اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز


چه رهآورد سفر دارم ای مایۀ عمر؟


سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال


نگهی گمشده در پرده رویایی دور


پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


 چه رهآورد سفر دارم ... ای مایۀ عمر؟


دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب


لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز


بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب


ای بسا در پی آن


هدیه زیبنده تست


در دل کوچه و بازار شدم سرگردان


عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم


پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


چو در آینه نگه کردم دیدم افسوس


جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید


دست بر دامن خورشید زدم تا بر من


عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا...


این منم این آتش جانسوز منم


ای امید دل دیوانه اندوه نواز


بازوان را بگشا تا که عیانت سازم


چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز


شعر زیبای «عاشقانه» از فروغ فرخزاد


ای شب از رویای تو رنگین شده

 

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای به روی چشم من گسترده خویش

 

شایدم بخشیده از اندوه پیش

 

همچو بارانی که شوید جسم خاک

 

هستیم زآلودگی ها کرده پاک

 

ای تپش های تن سوزان من

 

آتشی در سایه مژگان من

 

ای ز گندمزارها سرشارتر

 

ای ز زرین شاخه ها پر بارتر

 

ای در بگشوده بر خورشیدها

 

در هجوم ظلمت تردیدها

 

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

 

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

 

ای دلتنگ من و این بار

 

نور؟

 

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

 

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

بیش از اینت گر که در خود داشتم

 

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

دردِ تاریکی ست دردِ خواستن

 

رفتن و بیهوده خود را کاستن

 

 سرنهادن بر سیه دل سینه ها

 

سینه آلودن به چرک کینه ها

 

در نوازش نیش ماران یافتن

 

زهر در لبخند یاران یافتن

 

زر نهادن در کف طرارها

 

گمشدن در پهنه بازارها

 

آه ای با جان من آمیخته

 

ای مرا از گور من انگیخته

 

 چون ستاره با دو بال زرنشان

 

آمده از دوردست آسمان

 

از تو تنهاییم خاموشی گرفت

 

پیکرم بوی همآغوشی گرفت

 

 جوی خشک سینه ام را آب تو

 

بستر رگهایم را سیلاب تو

 

در جهانی این چنین سرد و سیاه

 

با قدمهایت قدمهایم به راه

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

 

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

گیسویم را از نوازش سوخته

 

گونه هام از هُرم خواهش سوخته

 

آه ای بیگانه با پیراهنم

 

آشنای سبزه زاران تنم

 

آه ای روشن طلوع بی غروب

 

آفتاب سرزمین های جنوب

 

آه آه ای از سحر شاداب تر

 

از بهاران تازه تر سیراب تر

 

عشق دیگر نیست این، این خیرگی ست

 

چلچراغی در سکوت و تیرگی ست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

 

 از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

 این دگر

 

من نیستم من نیستم

 

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

 

خیره چشمانم به راه بوسه ات

 

ای تشنج های لذت در تنم

 

ای خطوط پیکرت پیراهنم

 

آه می خواهم که بشکافم ز هم

 

شادیم یکدم بیالاید به غم

 

آه می خواهم که برخیزم ز جای

 

همچو ابری اشک ریزم هایهای

 

این دل تنگ من و این دود عود؟

 

در شبستان زخمه های چنگ و رود؟

 

این فضای خالی و پروازها؟

 

این شب خاموش و این آوازها؟

 

ای نگاهت لای لایی سحر بار

 

گاهواره کودکان بی قرار

 

ای نفسهایت نسیم نیمخواب

 

شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من

 

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

 ای مرا با شور شعر آمیخته

 

 این همه آتش به شعرم ریخته

 

 چون تب عشقم چنین افروختی

 

 لا جرم شعرم به آتش سوختی

 

شعر بسیار زیبای تولدی دیگر از فروغ فرخزاد

 

 

همه هستی من آیه تاریکی ست

 

که ترا در خود تکرار کنان

 

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

 

من در این آیه ترا آه کشیدم آه

 

من در این آیه ترا

 

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

 

زندگی شاید

 

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

 

زندگی شاید

 

ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

 

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر می گردد

 

زندگی شاید افروختن

 

سیگاری باشد در فاصله رخوتناک دو همآغوشی

 

یا عبور گیج رهگذری باشد

 

که کلاه از سر بر می دارد

 

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح به خیر

 

زندگی شاید آن لحظه مسدودی ست

 

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

 

و در این حسی است

 

که من آن را با

 

ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

 

در اتاقی که به اندازه یک تنهایی ست

 

دل من

 

که به اندازه یک عشق ست

 

 به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

 

به زوال زیبای گلها در گلدان

 

 به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

 

و به آواز قناری ها

 

 که به اندازه یک

 

پنجره می خوانند

 

 آه ...

 

سهم من این ست

 

سهم من این ست

 

سهم من

 

آسمانی ست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

 

سهم من پایین رفتن از یک پله متروک ست

 

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

 

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

 

و در اندوه صدایی جان دادن که به من

 

می گوید

 

دستهایت را دوست می دارم

 

دستهایم را در باغچه می کارم

 

 سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

 

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

 

تخم خواهند گذاشت

 

گوشواری به دو گوشم می آویزم

 

از دو گیلاس سرخ همزاد

 

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

 

کوچه ای

 

هست که در آنجا

 

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

 

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

 

 به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

 

کوچه ای هست که قلب من آن را

 

از محله های کودکیم دزدیده ست

 

سفر حجمی در خط زمان

 

و به حجمی خط خشک زمان

 

را آبستن کردن

 

حجمی از تصویری آگاه

 

که ز مهمانی یک آینه بر می گردد

 

و بدینسان ست

 

که کسی می میرد

 

و کسی می ماند

 

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

 

من

 

پری کوچک غمگینی را

 

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

 

و دلش را در یک

 

نی لبک چوبین

 

می نوازد آرام آرام

 

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

 

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

 

شعر بسیار زیبای بعدها... از فروغ فرخزاد

 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

در بهاری روشن از امواج نور

 

در زمستانی غبار آلود و دور

 

یا خزانی خالی از فریاد و شور

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

 

روزی از این تلخ و

 

شیرین روزها

 

روز پوچی همچو روزان دگر

 

سایه ای ز امروزها دیروزها

 

دیدگانم همچو دالانهای تار

 

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

 

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

 

من تهی خواهم شد از فریاد درد

 

می خزند آرام روی دفترم

 

دستهایم فارغ از افسون شعر

 

یاد می آرم که در دستان من

 

روزگاری شعله میزد خون شعر

 

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

 

می رسند از ره که در خاکم نهند

 

آه شاید عاشقانم نیمه شب

 

گل به روی گور غمناکم نهند

 

بعد من ناگه به یکسو می روند

 

پرده های تیره دنیای من چشمهای ناشناسی می خزند

 

روی کاغذها و دفترهای من

 

در اتاق کوچکم

 

پا می نهد

 

بعد من با یاد من بیگانه ای

 

در بر آینه می ماند به جای

 

تار مویی نقش دستی شانه ای

 

می رهم از خویش و میمانم ز خویش

 

هر چه بر جا مانده ویران می شود

 

روح من چون بادبان قایقی

 

در افقها دور و پنهان می شود

 

می شتابند از پی هم بی شکیب

 

روزها و هفته ها و ماهها

 

چشم تو در انتظار نامه ای

 

خیره می ماند به چشم راهها

 

لیک دیگر پیکر سرد مرا

 

می فشارد خاک دامنگیر خاک

 

بی تو دور از ضربه های قلب تو

 

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

 

بعد ها نام مرا باران و باد

 

نرم می شویند از رخسار سنگ

 

گور من گمنام می ماند به راه

 

فارغ از


افسانه های نام و ننگ

 

شعر «احساس» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

بسترم


 صدف خالی یک تنهایی ست


و تو چون مروارید


 گردن آویز کسان دگری

شعر زیبای «آزاد» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

دختری خوابیده در مهتاب

 

چون گل نیلوفری بر آب

 

خواب می بیند

 

 خواب می بنید که بیمار است دلدارش

 

وین سیه رؤیا شکیب از

 

چشم بیمارش

 

 باز می چیند

 

 می نشیند خسته دل در دامن مهتاب

 

چون شکسته بادبان زورقی بر آب

 

می کند اندیشه با خود

 

 از چه کوشیدم به آزارش؟

 

 وز پشیمانی سرکشی گرم

 

 می درخشد در نگاه چشم بیدارش

 

 روز دیگر

 

 باز چون دلداده می ماند به راه او

 

روی می تابد ز دیدارش

 

 می گریزد از نگاه او

 

 باز می کوشد به آزارش

 

شعر عاشقانه و زیبای «دیوار» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

پشت این کوه بلند

 

لب دریای کبود

 

 دختری بود که من

 

سخت می خواستمش

 

و تو گویی که گالی

 

آفریده شده بود

 

 که منش

 

دوست بدارم پرشور

 

و مرا دوست بدارد شیرین

 

و شما می دانید

 

آه ای اخترکان خاموش

 

که چه خوش دل بودیم

 

من و او مست شکر خواب امید

 

 و چه خوشبختی پاک

 

 در نگاه من و او می خندید

 

 وینک ای دخترکان غماز

 

گر نه لالید و نه گنگ

 

بگشایید زبان

 

و بگویید که از

 

یک بهتان

 

چون شد این چشمه غبار آلوده

 

و میان من و او

 

 اینک این دشت بزرگ

 

اینک این راه دراز

 

 اینک این کوه بلند

 

شعر زیبای «آشناسوز» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

 چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست


درین آشفته اندوه نگاهم


تو را می خواهم ای چشم فسون بار


که می سوزی نهان از دیرگاهم


چه می خواهی ازین خاموشی سرد؟


زبان بگشا که می لرزد امیدم


نگاه بی قرارم بر لب توست


 که می بخشی به شادی ها نویدم


دلم تنگ است و چشم حسرتم باز


چراغی در شب تارم برافروز


به جان آمد دل از ناز نگاهت


فرو ریز این سکوت آشناسوز


ساعت سرخ ... احمد شاملو

مرگ را دیده ام من


در دیداری غمناک،من مرگ را به دست


سوده ام


من مرگ را زیسته ام،


با آوازی غمناک


غمناک،


و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده


آه، بگذاریدم! بگذاریدم!


اگر مرگ


همه آن لحظۀ آشناست که ساعت سرخ


از تپش باز می ماند...


شعر زیبای مرثیه احمد شاملو

 

 

به جست و جوی تو

 

بر درگاه ِ کوه میگریم،

 

در آستانه دریا و علف.

 

به جستجوی تو

 

در معبر بادها می گریم

 

در چار راه فصول،

 

در چار چوب شکسته پنجره ای

 

که

 

آسمان ابر آلوده را

 

قابی کهنه می گیرد.

 

. . . . . . . . . . . .

 

به انتظار تصویر تو

 

این دفتر خالی

 

تاچند

 

تا چند

 

ورق خواهد زد؟

 

***

 

جریان باد را پذیرفتن

 

و عشق را

 

که خواهر مرگ است.-

 

و جاودانگی

 

رازش را

 

با تو درمیان نهاد.

 

پس به هیأت گنجی در آمدی:

 

بایسته و آز انگیز

 

گنجی از آن دست

 

که تملک خاک را و دیاران را

 

از این سان

 

دلپذیر کرده است!

 

***

 

نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد

 

- متبرک باد نام تو -

 

و ما همچنان

 

 دوره می کنیم

 

شب را و روز را

 

هنوز را...

 

شعر زیبای فراغی از احمد شاملو

 

چه بی تابه می خواهمت ای دوریت

 

آزمون تلخ زنده به گوری!

 

چه بی تابه تو را طلب می کنم!

 

بر پشت ِ سمندی

 

گوئی

 

نوزین

 

که قرارش نیست.

 

و فاصله

 

تجربه ای بیهوده است.

 

بوی پیرهنت،

 

این جا

 

و اکنون. ـ

 

کوه ها در فاصله

 

سردند.

 

دست

 

در کوپه و بستر

 

حضور مانوس ِ دست تو را می جوید،

 

و به راه اندیشیدن

 

یاس را

 

رج می زند

 

بی نجوای ِ انگشتانت

 

فقط.-

 

و جهان از هر سلامی خالی است

 

شعر زیبای طرح... احمد شاملو

شب با گلوی خونین


خوانده ست


دیر گاه.


دریا نشسته سرد.


یک شاخه


در سیاهی جنگل


به سوی نور


فریاد می کشد.


شعر زیبای درآمیختن احمد شاملو

 

 

مجال

 

بی رحمانه اندک بود و

 

واقعه

 

سخت

 

نامنتظر.

 

از بهار

 

حظ ّ تماشائی نچشیدم،

 

که قفس

 

باغ را پژمرده می کند.

 

***

 

از آفتاب و نفس

 

چنان بریده خواهم شد

 

که لب از بوسه نا سیراب.

 

برهنه

 

بگو برهنه به خاکم کنند

 

سرا پا برهنه

 

بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-

 

که بی شایبه حجابی

 

با خاک

 

عاشقانه

 

در آمیختن می خواهم