شعر شوق... فروغ فرخزاد

یاد داری که ز من خنده کنان پرسیدی


چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز؟


چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید


اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز


چه رهآورد سفر دارم ای مایۀ عمر؟


سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال


نگهی گمشده در پرده رویایی دور


پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال


 چه رهآورد سفر دارم ... ای مایۀ عمر؟


دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب


لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز


بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب


ای بسا در پی آن


هدیه زیبنده تست


در دل کوچه و بازار شدم سرگردان


عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم


پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان


چو در آینه نگه کردم دیدم افسوس


جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید


دست بر دامن خورشید زدم تا بر من


عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید


حالیا...


این منم این آتش جانسوز منم


ای امید دل دیوانه اندوه نواز


بازوان را بگشا تا که عیانت سازم


چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد