جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است ... سلمان ساوجی

جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است

می‌ جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده است

جان بیمارم به استقبال آمد تا به لب

قوّتی از نو مگر در جان بیمار آمده است

می ‌رود اشکم که بوسد خاک راهش را به چشم

بر لبم جان نیز پنداری بدین کار آمده است

زان دهان می ‌خواهد از بهر امان، انگشتری

جان زار من که زیر لب به زنهار آمده است

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک

از فراقت روز بر من، چون شب تار آمده است

بی‌ تو گر می خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است

بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده است

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده است

همچو چنگ از هر رگم، صد نالۀ زار آمده است

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم چو شب

در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار آمده است

گر بلا بسیار شد سلمان برو، مردانه باش

بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده است


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد