دوستی ... فریدون مشیری

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

«دوستی» نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز،

ساقۀ ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقۀ نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،

هر سخن، هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدانگونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی‌نیازت سازد از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل های به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایۀ جان

خرج می باید کرد.

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

- شادی روی تو!

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

        عطر افشان

                   گلباران باد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد