هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد ... حکایاتی از گلستان سعدی

دزدی به خانه ی پارسایی درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.

شنیدم که مردان راه خداى

دل دشمنان را نکردند تنگ

تو را کى میسر شود این مقام

که با دوستانت خلافست و جنگ

مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد

بى گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

محتسب را درون خانه چکار؟ ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی از بزرگان گفت: پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند؟ گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم.

هر که را، جامه پارسا بینى

پارسا دان و نیک مرد انگار

ور ندانى که در نهانش چیست

محتسب را درون خانه چکار؟

که زندگانى ما نیز جاودانى نیست ... حکایاتی از گلستان سعدی

کسی مژده پیش انوشیروان برد گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟

اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست

که زندگانى ما نیز جاودانى نیست


پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد ... حکایاتی از گلستان سعدی

پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت: ای ملک بموجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند.

دوران بقا چو باد صحرا بگذشت

تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت

پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد

در گردن او بماند و بر ما بگذشت

ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او برخاست.

باش تا دستش ببندد روزگار ... حکایاتی از گلستان سعدی


مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایى را که بینى بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون ندارى ناخن درنده تیز

با ددان آن به، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

نمک به قیمت بستان ... حکایاتی از گلستان سعدی

آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى

برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد. اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی.

آنان که کنج عافیت بنشستند

دندان سگ و دهان مردم بستند

کاغذ بدریدند و قلم بشکستند

وز دست و زبان حرف گیران پرستند

ملک گفتا: هر آینه ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. گفت: ای ملک نشان خردمندان کافی جز آن نیست که به چنین کارها تن ندهد.

هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد

که استخوان خورد و جانور نیازارد

گفتم: این فتنه است خوابش برده به ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی از ملوک بی انصاف، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری.

ظالمى را خفته دیدم نیم روز

گفتم: این فتنه است خوابش برده به

و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است

آن چنان بد زندگانى، مرده به.


مردنت به که مردم آزارى ... حکایاتی از گلستان سعدی

درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را.

اى زبردست زیر دست آزار

گرم تا کى بماند این بازار؟

به چه کار آیدت جهاندارى

مردنت به که مردم آزارى


چو عضوى به درد آورد روزگار ... حکایاتی از گلستان سعدی

بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.

درویش و غنى بنده این خاک و درند

آنان که غنى ترن محتاجترند

 آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب اندیشناکم. گفتمش: بر رعیت ضعیف رحمت کن تا از دشمن قوی زحمت نبینی.

به بازوان توانا و فتوت سر دست

خطا است پنجه مسکین ناتوان بشکست

نترسد آنکه بر افتادگان نبخشاید؟

که گر ز پاى در آید، کسش نگیرد دست

هر آنکه تخم بدى کشت و چشم نیکى داشت

دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست

زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده

و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست

بنى آدم اعضاى یکدیگرند

که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار

دگر عضوها را نماند قرار

تو کز محنت دیگران بى غمى

نشاید که نامت نهند آدمى

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند ... حکایاتی از گلستان

یکى از ملوک خراسان، محمود سبکتکین را در عالم خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی گردید و نظر می کرد. سایر حکما از تاویل این فرو ماندند مگر درویشی که بجای آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند

کز هستیش به روى زمین یک نشان نماند

وان پیر لاشه را که نمودند زیر خاک

خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند

زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر

گرچه بسى گذشت که نوشیروان نماند

خیرى کن اى فلان و غنیمت شمار عمر

زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند


ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی ... حافظ شیرازی

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

 

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

 

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

 

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

 

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

 

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

 

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی ... حافظ شیرازی

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

 

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

 

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

 

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

 

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

 

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

 

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

 

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی ... حافظ شیرازی

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی

وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی

 

چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم

در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

 

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی

 

من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت

این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی

 

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر هوس ساقی در دست شراب اولی

 

از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی

 

چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی

رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی ... حافظ شیرازی

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

 

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

 

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

 

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را

تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

 

در گوشه سلامت مستور چون توان بود

تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

 

آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست

کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

 

عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ

چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو ... حافظ شیرازی

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو

پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

 

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

 

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

 

دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار

گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

 

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند

این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

 

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر

کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو

 

شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست

جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

 

خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن

حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ... حافظ شیرازی

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو

 

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

 

گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو

 

تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

 

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

 

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن

بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو

 

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو

 

آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو


منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن ... حافظ شیرازی

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالودم به بد دیدن

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن

 

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات

بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

 

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست

به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

 

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب

که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

 

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه

کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن

 

عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس

که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن

 

ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب

که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

 

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ

که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن


بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم ... حافظ شیرازی

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

 

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

 

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

 

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

 

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم


بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم ... حافظ شیرازی

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم

 

اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد

من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم

 

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم

نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

 

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش

که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم

 

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز

بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

 

یکی از عقل می‌لافد یکی طامات می‌بافد

بیا کاین داوری‌ها را به پیش داور اندازیم

 

بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه

که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم

 

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم