دوباره می سازمت وطن ... سیمین بهبهانی

دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو

دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه می رود

به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش

اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد

که بردرم قلب اهرمن، ز نعره آنچنان خویش

کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف

چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغاز می کنم، کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش ساز می کنم

که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعله اش

گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش

دوباره می بخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش


ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب ... سلمان ساوجی

ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب

صحبت گل را رها، کرده ببویت گلاب

سایۀ سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند

نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب

عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا

خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب

سرّ جمالت به عقل، در نتوان یافتن

خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب

گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما

پردۀ ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب

طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر

ور چه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب

دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر

می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب

سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر

ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب

بی تو من و خواب و خور؟ این چه تصور بود؟

سینه عشاق و خور؟ دیده مشتاق و خواب؟

ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت

ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب

خاطر سلمان ازین، خرقۀ ازرق گرفت

خیز که گلگون کنیم، جامه به جام شراب


ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما ... سلمان ساوجی

ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما

کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما

خاک را از خاصیت اکسیر اگر زر می‌کند

ساقیا می ده که ما خاکیم و می اکسیر ما

ما که از دوران ازل مستیم و عاشق تا کنون

غالبا صورت نبندد بعد از این تغییر ما

من غلام هندوی آن سرو آزادم که او

بر سمن بنوشت خطی از پی تحریر ما

بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر

گو حذر کن زینهار از نالۀ شبگیر ما

ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم

گر نه آب چشم ما می‌بود دامنگیر ما

ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش بگو

تا نجنباند نسیم صبحدم زنجیر ما

خدمتی لایق نمی‌آید ز ما در خدمتت

وای بر ما چون نبخشایی تو بر تقصیر ما

گفته ای سلمان که من خود را فدایش می‌کنم

زودتر زنهار کآفات است در تاخیر ما


محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را ... سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را

غالبا دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمییز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌ اند

کرده ‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می می‌خوریم

گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را

ما ز جام ساقی مستیم کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما ره مده بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من به جام می ستان

این روان روشن و جامی بده جانانه را

سر چنان گرم است شمع مجلس ما را ز می

کز سر گرمی بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان تَرک می

ناصحا! افسون مدم واعظ مخوان افسانه را


خیال نرگس مستت، ببست خوابم را ... سلمان ساوجی

خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طرّۀ شستت، ببرد تابم را

چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را

نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را

نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را

فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را

بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را

سواد طرّۀ تو، نامۀ سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را

منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را

دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را

خطایی ار ز من آمد، تو التفات مکن

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟

حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را

مگر به نالۀ من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟


نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟ ... سلمان ساوجی

نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینۀ عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورستۀ من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مُرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من ز گدایان توام

از گدایان خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل خواند به خود حضرتِ تو، سلمان را

«حاش لله» که بود راندۀ درگاه چرا؟


امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما ... سلمان ساوجی

امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما

تو مست می حسنی، من مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند با مست، بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا


امثال و حکم ایرانی، گلچینی از امثال و حکم دهخدا 1

آلودۀ منّت کسان کم شو

تا یک شبه در وثاق نان است«انوری»

 

آمد به سرم از آن چه می­ ترسیدم.

 

آنان که به صد زبان سخن می­ گفتند

آیا چه شنیدند که خاموش شدند

 

آن جا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی.

 

آن جا که عقاب پر بریزد

از پشّۀ لاغری چه خیزد

 

آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است.

نظیر رُبّ حالٍ افصح من لسان.

 

آن چه بر ما می رسد آن هم ز ماست.

 

آن چه بر ما می کنی امروز بر ما بگذرد

صاحبا رحمی بکن ما را غم فردای توست.

 

آن چه بشکست کم درست شود.

 

آن چه خواهی که ندرویش مکار

آن چه خواهی که نشنویش مگوی«ناصر خسرو»

 

جهان هرگز به حالی برنپاید

پس هر روز،  روز دیگر آید

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره در پی سرماست گرما«ویس و رامین»

 

آن چه دی کاشته­ ای می کنی امروز درو

طمع خوشۀ گندم مکن از دانۀ جو«ظهیر فاریابی»

 

آن چه شیران را کند روبه مزاج

احتیاج است احتیاج است احتیاج«مولوی»

 

آن چه گفتن به همه کس، نتوان گفت، مگو.

 

آن چه نپاید دلبستگی را نشاید.«سعدی»

 

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی«سعدی»

 

آن دیو بود نه آدمیزاد

کز انده دیگران شود شاد«بیدل دهلوی»

 

آن روز که بگذشت کجا آید باز.

 

آن روی ورق را نخوانده است

(فقط یک طرف کار را می ­بیند و از آن رو به غلط حکم می­ کند)

 

آن شنیدی که وقت زادن تو

همه خندان بدند و تو گریان

تو چنان زی که بعد مردن تو

همه گریان بوند و تو خندان

 

آن قدر که روی زمین است دو آن قدر زیر زمین است.

(نهایت گربز و محیل و مکار است)

 

آن قدر مار خورده تا افعی شده.

(بسی بدی ها و اعمال زشت مرتکب بوده که اینک چون مجربی می تواند اعمال سوء نهانی دیگران را دریابد یا دفع کند).

 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند.

نظیر العاقل یکفیه الاشاره.

 

آن که شد یک بار زهرآلود از سوراخ مار

بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر«امیر معزی»

 

آن گه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.

 

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می آیی ای اقبال پی

گفت از حمام گرم کوی تو

گفت خود پیداست از زانوی تو«مولوی»

 

آن یکی خر داشت پالانش نبود

یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نامد به دست

آب را چون یافت خود کوزه شکست«مولوی»

 

آواز دهل از دور شنیدن خوش است.

 

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پس امروز بود فردایی

 

آه دل درویش به سوهان ماند

گر خود نَبُرد، بُرنده را تیز کند.

 

آیینه داری در محلّت کوران!

کاری عبث و بیهوده است.

 

صورت نبست سینۀ ما کینۀ کسی

آیینه هر چه دید فراموش می­ کند

 

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید برنخوری«سعدی»

 

چون وا نمی کنی گرهی خود گره مشو

ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست«صائب»

نظیر نان گندمت نیست زبان مردمی تو را چه شد.

 

ابلهی دید اشتری به چرا

گفت نقشت همه کژ است چرا

گفت اشتر که اندرین پیکار

عیب نقاش می کنی هش دار

در کریم مکن عیب به نگاه

تو ز من راه راست رفتن خواه«سنایی»

نظیر:

هر چیز که هست آن چنان می باید

آن چیز که آن چنان نمی باید نیست«خیام»

و نیز:

اندرین ملک چو طاوس به کار است مگس«سنایی»

 

ابلهی را که بخت برگردد

اسبش اندر طویله خر گردد

 

ابله رفت و جنایتش بر جا ماند.

 

ابلیس فقیه است گر این ها فقهایند.

 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی

پس فرق میان من و تو چیست بگو«خیام»

 

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان که هر چه از فعل بد ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.«سعدی»

 

ارمغان مور، پای ملخ است.

 

از آسمان افتاده ام:

جمله ایست که میان عامیان در مرافعات به جای «من متصرفم و دست تصریف قویست و از این رو اثبات غاصب بودن من بر خصم من می باشد. گویند یکی به وزیر نظام(حاکم تهران در زمان ناصرالدّین شاه) که مردی سخت عامی و لیکن بسیار هوشیار و زیرک بود شکایت برد که فلانی خانۀ من به غصب تصرّف کرده است و ادلّۀ خویش بنمود. حاکم بر صحّت دعوی او یقین کرد، غاصب را بخواند و اسناد تملک او بخواست. او گفت از آسمان افتاده ام و خانه از من است. وزیر فرمود تا او را ببستند و فراوان بزدند و از آن پس به ذی حق بودن مدعی او حکم فرمود و غاصب را گفت دانی از چه به زدن تو فرمان دادم؟ گفت حضرت حاکم بهتر داند. گفت خواستم به هوش باشی تا سپس چون از آسمان افتی به خانۀ خویش افتی و آزار دیگران ندهی.

 

از آن پیش بس کن که گویند بس.

 

از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمّام بترس.

 


اهل فضل، از نعمتهاى دنیا محروم شوند ... حکایاتی از گلستان سعدی

از یکى از بزرگان پرسیدند: با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟

او در پاسخ گفت: ندانی که پیوسته فضلاء، از نعمتهاى دنیا محروم شوند؟!

آنکه حظ آفرید و روزى داد

یا فضیلت همى دهد یا بخت

هر که با بدان نشیند ... حکایاتی از گلستان سعدی

هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن.

رقم بر خود به نادانی کشیدی

که نادان را به صحبت برگزیدی

طلب کردم ز دانایی یکی پند

مرا فرمود با نادان مپیوند

که گر دانای دهری خر بباشی

وگر نادانی ابله تر بباشی

زنبور بی عسل ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.

عالم بی عمل ... حکایاتی از گلستان سعدی

تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رونده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.

دوستی را که به عمری فراچنگ آرند ... حکایاتی از گلستان سعدی

دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند.

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای

زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ

هر که با داناتر از خود بحث کند ... حکایاتی از گلستان سعدی

هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.

چون درآید مه از تویی به سخن

گرچه به دانی اعتراض مکن


خبری که دانی که دلی بیازارد ... حکایاتی از گلستان سعدی

خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد.

بلبلا مژده بهار بیار

خبر بد به بوم باز گذار

سخن چین بدبخت هیزم کش است ... حکایاتی از گلستان سعدی

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.

میان دوکس جنگ چون آتش است

سخن چین بدبخت هیزم کش است

کنند این و آن خوش دگرباره دل

وی اندر میان کوربخت و خجل

میان دو تن آتش افروختن

نه عقل است و خود در میان سوختن

از بهر خدا مخوان ... حکایاتی از گلستان سعدی

ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببرى رونق مسلمانى

میاور سخن در میان سخن ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خداوند و بن

میاور سخن در میان سخن

خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش

نگوید سخن تا نبیند خموش

مگوى انده خویش با دشمنان ... حکایاتی از گلستان سعدی

بازرگانى را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی درمیان نهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.

مگوى انده خویش با دشمنان

که لا حول گویند شادى کنان

هر که نان از عمل خویش خورد ... حکایاتی از گلستان سعدی

حاتم طایی را گفتند: از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟ گفت: بلی، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشۀ صحرایی به حاجتی برون رفتم، خارکنی دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند؟

گفت:

هر که نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طائى نبرد

من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.