خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست ... سعدی

خرم آن بقعه که آرامگه یار آن جاست

راحت جان و شفای دل بیمار آن جاست

من در این جای همین صورت بی جانم و بس

دلم آن جاست که آن دلبر عیّار آن جاست

تنم این جاست سقیم و دلم آن جاست مقیم

فلک این جاست ولی کوکب سیّار آن جاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آن جا که مرا محرم اسرار آن جاست

نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آن جاست که دلدار آن جاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آن جاست


بوی گل و بانگ مرغ برخاست ... سعدی

بوی گل و بانگ مرغ برخاست

هنگام نشاط و روز صحراست

فرّاش خزان ورق بیفشاند

نقّاش صبا چمن بیاراست

ما را سر باغ و بوستان نیست

هر جا که تویی تفرج آن جاست

گویند نظر به روی خوبان

نهی است، نه این نظر که ما راست

در روی تو سرّ صنع بی چون

چون آب در آبگینه پیداست

چشم چپ خویشتن برآرم

تا چشم نبیندت به جز راست

هر آدمیی که مهر مهرت

در وی نگرفت سنگ خاراست

روزی تر و خشک من بسوزد

آتش که به زیر دیگ سوداست

نالیدن بی‌حساب سعدی

گویند خلاف رای داناست

از ورطۀ ما خبر ندارد

آسوده که بر کنار دریاست


دیر آمدی ‌ای نگار سرمست ... سعدی

دیر آمدی ‌ای نگار سرمست

زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر

چندان که زدیم باز ننشست

از رأی تو سر نمی ‌توان تافت

وز روی تو در نمی‌ توان بست

از پیش تو راه رفتنم نیست

چون ماهی اوفتاده در شست

سودای لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

ای سرو بلند بوستانی

در پیش درخت قامتت پست

بیچاره کسی که از تو ببرید

آسوده تنی که با تو پیوست

چشمت به کرشمه خون من ریخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدی ز کمند خوبرویان

تا جان داری نمی‌توان جست

ور سر ننهی در آستانش

دیگر چه کنی دری دگر هست؟


بی تو حرام است به خلوت نشست ... سعدی

بی تو حرام است به خلوت نشست

حیف بود در به چنین روی بست

دامن دولت چو به دست اوفتاد

گر بهلی بازنیاید به دست

این چه نظر بود که خونم بریخت

وین چه نمک بود که ریشم بخست

هر که بیفتاد به تیرت نخاست

وان که درآمد به کمندت نجست

ما به تو یک باره مقید شدیم

مرغ به دام آمد و ماهی به شست

صبر قفا خورد و به راهی گریخت

عقل بلا دید و به کنجی نشست

بار مذلت بتوانم کشید

عهد محبت نتوانم شکست

وین رمقی نیز که هست از وجود

پیش وجودت نتوان گفت هست

هرگز اگر راه به معنی برد

سجده صورت نکند بت پرست

مستی خمرش نکند آرزو

هر که چو سعدی شود از عشق مست

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت ... سعدی

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خون ریزت

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه انگیزت

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت


چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت ... سعدی

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌ توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خونخوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت


متناسبند و موزون حرکات دلفریبت ... سعدی

متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت

تو درخت خوب منظر همه میوه‌ ای ولیکن

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت

تو شبی در انتظاری ننشسته ‌ای چه دانی

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت

تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت

وقتی دل سودایی می‌ رفت به بستان‌ها ... سعدی

وقتی دل سودایی می‌ رفت به بستان‌ها

بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها

گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل

با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها

ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها

وی شور تو در سرها وی سرّ تو در جان‌ها

تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم

بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن

کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد

باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها

گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید

چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها

هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید

ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها

هر کو نظری دارد با یار کمان ابرو

باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش

می‌ گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را ... سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالای کمان ابرو اگر تیر زند

عاشق آن است که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می ‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن؟

که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعد سیمین نه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیر است که گویی بود این میدان را

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را ... سعدی

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بارِ خویش را

مردمِ بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستانِ ما بیازردند یارِ خویش را

همچنان امید می ‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌ خواهم غبار خویش را

دوش حورا زاده ‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌ گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را


دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را ... سعدی

دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را

تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را

شب همه شب انتظار صبحرویی می ‌رود

کان صباحت نیست این صبح جهانْ افروز را

وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او

تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را

گر من از سنگ ملامت «روی برپیچم» زنم

جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را

کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست

بر زمستان صبر باید طالب نوروز را

عاقلان خوشه چین از سرّ لیلی غافلند

این کرامت نیست جز مجنون خرمنْ سوز را

عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتی است

کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را

دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم

ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را

سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست

در میان این و آن فرصت شمار امروز را


مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا ... سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را

من بی تو زندگانی خود را نمی‌پسندم

کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را

چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

حال نیازمندی در وصف می‌ نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که بازبیند دیدار آشنا را

نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعی است ای برادر نه زهد پارسا را

ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدّعی نماندی مجنون مبتلا را

سعدی قلم به سختی رفته است و نیکبختی

پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را


پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را ... سعدی

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سستْ عهدی که تحمل نکند بارِ جفا را

گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می ‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر بُرد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوتهْ نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی ‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قُلْ لِصاحٍ تَرَکَ النَّاسَ مِنَ الوَجْدِ سُکَارَی

ای نفس خرّم باد صبا ... سعدی

ای نفس خرّم باد صبا

از بر یار آمده‌ ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح؟

مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟

بر سر خشم است هنوز آن حریف؟

یا سخنی می ‌رود اندر رضا؟

از در صلح آمده‌ ای یا خلاف؟

با قدم خوف روم یا رجا؟

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌ جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است

درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می ‌زنم

روز دگر می ‌شنوم بر ملا

قصۀ دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا؟

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم ... حافظ شیرازی

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

 

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

 

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

 

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

 

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

 

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

 

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

 

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

 

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست ... سلمان ساوجی

ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست

کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست

منکر صورت نشد، عارف معنی شناس

راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست

از پی محنت شود، مست محبت، مدام

هر که شراب بلی، خورد ز جام الست

بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است

کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست

خادم نقاش فکر، نقش رخت سال ها

خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست

یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت برنخاست

دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست

از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد

لطف تو صد در گشاد، یک در اگر بست بست

کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد

درد دل خویش جُست، هر که ز درد تو جَست

گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست ... سلمان ساوجی

گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست

نتوان گفت که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می برکف

این دوایی است که بی وصل تو دارم در دست

می‌زند حلقۀ زلف تو دَرِ غارت جان

نتوان با سر زلف تو به جانی در بست

می به هشیار ده ای ساقی مجلس که مرا

نشأه‌یی هست هنوز از می باقی الست

من که صد سلسله از دست غمت می‌گسلم

یک سر مو نتوانم ز دو زلف تو گسست

هر که پیوست به وصلت ز همه باز برید

وانکه شد صید کمندت ز همه قید برست

جان صوفی نشد از دودِ کدورت، صافی

نا نشد در بن خمخانه، چو دُردی بنشست

با سر زلف تو سودای من امروزی نیست

ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست

جُست سلمان ز جهان بهر میان تو کنار

راستی آنکه ازین ورطه به یک موی بجَست

درس تاریخ ... سیمین بهبهانی

دخترم تاریخ را تکرارکن

قصه ساسانیان را بازگفت

تا به خاطر بسپرد آن قصه را

چون به پایان آمد، از آغازگفت

بر زبانش همچو طوطی می گذشت

آنچه با او گفته بود استاد او

داستان اردشیربابکان

قصه نوشیروان و داد او

قصه یی از آن شکوه و فر و کام

کز فروغش چشم گردون خیره شد

زان جلال ایزدی کز جلوه اش

مهر و مه در چشم دشمن تیره شد

تا بدانجا کز گذشت روزگار

داستان خسروان از یاد رفت

تا بدانجا کز نهیب تند باد

خوشه های زرنشان بر باد رفت

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست

بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت

تا نبینم در نگاهش یاس را

دیده اش از دیده من می گریخت

گفت : دیدی با زبان پاک ما

کینه توزی های آن تازی چه کرد؟

گفتمش : فردوسی پاکیزه رای

دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟

گفت: دیدی پتک شوم روزگار

بارگاه تاجداران را شکست؟

گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل

تاج شد بر تارک ایوان نشست

گفت : دیدی دست خصم تیره رای

جلوه را از نامۀ تنسر گرفت؟

گفتم : اما دفتر ما زیب و رنگ

از هزاران تنسر دیگر گرفت

گفت : از پرویز، جز افسانه ای

نیست باقی زان طلایی بوستان

گفتمش: با سعدی شیرین سخن

رَو به سوی بوستان با دوستان

گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی

از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟

گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها

سر دهد در گوش پندارت سروش

گفت : دیدی زیر تیغ دشمنان

رونق فرش بهارستان نماند؟

گفتمش : اما ز جامی یاد کن

کز سخن گل در بهارستان فشاند

گفت : در بنیان استغنای ما

آتشی فرهنگ سوز انگیختند

گفتم : اما سال ها بگذشت وباز

دست در دامان ما آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد

زادگاه گوهرش دریای ماست

در جهان، ماهی اگر تابنده شد

آفتابش بو علی سینای ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود

نیستی را روح ما هرگز ندید

قُقنسی گر سوخت، ازخاکسترش

ققنسی پر شور آمد پدید

جسم ما کوه است، کوهی استوار

کوه را اندیشه از کولاک نیست

روح ما دریاست، دریایی عظیم

هیچ دریا را ز طوفان باک نیست

آن همه سیلاب های خانه کن

سوی دریا آمد و آرام شد

هر که در سر پخت سودایی ز نام

پیش ما نام آوران گمنام شد