ما درس سحر در ره میخانه نهادیم ... حافظ شیرازی

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم

 

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

 

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم

 

در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم

 

در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم

 

چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم

 

المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم

 

قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم


صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم ... حافظ شیرازی

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم

به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم

 

در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود

گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم

 

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن

بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم

 

اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر

به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم

 

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد

که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم

 

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید

جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

 

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت

ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم


ما ز یاران چشم یاری داشتیم ... حافظ شیرازی

ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

 

تا درخت دوستی برگی دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

 

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز

ما دم همت بر او بگماشتیم

 

نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرونگذاشتیم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم


ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم ... حافظ شیرازی

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم

همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم

 

بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند

تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم

 

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم

 

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد

گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم

 

کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه

کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم

 

چون لاله می مبین و قدح در میان کار

این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم

 

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست

نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم


دردم از یار است و درمان نیز هم ... حافظ شیرازی

دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هم

 

این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن

یار ما این دارد و آن نیز هم

 

یاد باد آن کو به قصد خون ما

عهد را بشکست و پیمان نیز هم

 

دوستان در پرده می‌گویم سخن

گفته خواهد شد به دستان نیز هم

 

چون سر آمد دولت شب‌های وصل

بگذرد ایام هجران نیز هم

 

هر دو عالم یک فروغ روی اوست

گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

 

اعتمادی نیست بر کار جهان

بلکه بر گردون گردان نیز هم

 

عاشق از قاضی نترسد می بیار

بلکه از یرغوی دیوان نیز هم

 

محتسب داند که حافظ عاشق است

و آصف ملک سلیمان نیز هم


خرم آن روز کز این منزل ویران بروم ... حافظ شیرازی

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم

راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

 

گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

 

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

 

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

 

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

با دل زخم کش و دیده گریان بروم

 

نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی

تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

 

به هواداری او ذره صفت رقص کنان

تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

 

تازیان را غم احوال گران باران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

 

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

همره کوکبه آصف دوران بروم


به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم ... حافظ شیرازی

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم

بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم

 

الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم

 

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

 

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

 

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی

که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

 

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست

حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم

 

صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز

که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم

 

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین

اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

 

حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد

همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم


بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم ... حافظ شیرازی

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم

زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

 

آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت

نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم

 

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر

کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم

 

برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب

تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

 

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت

دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

 

مددی گر به چراغی نکند آتش طور

چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

 

حافظا خلد برین خانه موروث من است

اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم ... حافظ شیرازی

عمریست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم

دست شفاعت هر زمان در نیک نامی می‌زنم

 

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود

دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

 

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو

حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

 

تا بو که یابم آگهی از سایه سرو سهی

گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

 

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

نقش خیالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

 

دانم سر آرد غصه را رنگین برآرد قصه را

این آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

 

با آن که از وی غایبم و از می چو حافظ تایبم

در مجلس روحانیان گه گاه جامی می‌زنم


گر من از سرزنش مدعیان اندیشم ... حافظ شیرازی

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم

شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

 

زهد رندان نوآموخته راهی به دهیست

من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم

 

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را

زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

 

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی

تا بدانند که قربان تو کافرکیشم

 

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا

تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم

 

شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان

که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم

 

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس

حافظ راز خود و عارف وقت خویشم


مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم ... حافظ شیرازی

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

 

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل

چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

 

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش

فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

 

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند

بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

 

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی

چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

 

الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

 

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه

که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

 

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله

نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم

 

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن

چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم ... حافظ شیرازی

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

 

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق

که در این دامگه حادثه چون افتادم

 

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود

آدم آورد در این دیر خراب آبادم

 

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض

به هوای سر کوی تو برفت از یادم

 

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست

چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

 

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

 

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

 

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

 

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک

ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم


واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند ... حافظ شیرازی

واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند

چون به خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند

 

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس

توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می‌کنند

 

گوییا باور نمی‌دارند روز داوری

کاین همه قلب و دغل در کار داور می‌کنند

 

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان

کاین همه ناز از غلام ترک و استر می‌کنند

 

ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان

می‌دهند آبی که دل‌ها را توانگر می‌کنند

 

حسن بی‌پایان او چندان که عاشق می‌کشد

زمره دیگر به عشق از غیب سر بر می‌کنند

 

بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی

کاندر آن جا طینت آدم مخمر می‌کنند

 

صبحدم از عرش می‌آمد خروشی عقل گفت

قدسیان گویی که شعر حافظ از بر می‌کنند


حال خونین دلان که گوید باز ... حافظ شیرازی

حال خونین دلان که گوید باز

و از فلک خون خم که جوید باز

 

شرمش از چشم می پرستان باد

نرگس مست اگر بروید باز

 

جز فلاطون خم نشین شراب

سر حکمت به ما که گوید باز

 

هر که چون لاله کاسه گردان شد

زین جفا رخ به خون بشوید باز

 

نگشاید دلم چو غنچه اگر

ساغری از لبش نبوید باز

 

بس که در پرده چنگ گفت سخن

ببرش موی تا نموید باز

 

گرد بیت الحرام خم حافظ

گر نمیرد به سر بپوید باز


گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید ... حافظ شیرازی

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

 

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

 

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

 

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

 

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

 

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

 

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

 

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود ... حافظ شیرازی

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود

تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

 

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است

حیوانی که ننوشد می و انسان نشود

 

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

ور نه هر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

 

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود

 

عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف

چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

 

دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت

سببی ساز خدایا که پشیمان نشود

 

حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

 

ذره را تا نبود همت عالی حافظ

طالب چشمه خورشید درخشان نشود


هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ... حافظ شیرازی

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

 

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

 

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

 

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

 

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

 

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود


دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود ... حافظ شیرازی

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود... حافظ شیرازی

تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

 

حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

 

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

 

برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو

راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود

 

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز

تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود

 

چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

 

بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد

زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود


نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد ... حافظ شیرازی

نقد صوفی نه همه صافی بی‌غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

 

صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی

شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد

 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

 

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب

ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

 

ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست

عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

 

غم دنیی دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

 

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد