امثال و حکم ایرانی، گلچینی از امثال و حکم دهخدا 1

آلودۀ منّت کسان کم شو

تا یک شبه در وثاق نان است«انوری»

 

آمد به سرم از آن چه می­ ترسیدم.

 

آنان که به صد زبان سخن می­ گفتند

آیا چه شنیدند که خاموش شدند

 

آن جا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی.

 

آن جا که عقاب پر بریزد

از پشّۀ لاغری چه خیزد

 

آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است.

نظیر رُبّ حالٍ افصح من لسان.

 

آن چه بر ما می رسد آن هم ز ماست.

 

آن چه بر ما می کنی امروز بر ما بگذرد

صاحبا رحمی بکن ما را غم فردای توست.

 

آن چه بشکست کم درست شود.

 

آن چه خواهی که ندرویش مکار

آن چه خواهی که نشنویش مگوی«ناصر خسرو»

 

جهان هرگز به حالی برنپاید

پس هر روز،  روز دیگر آید

چنان کاندر پس گرماست سرما

دگر ره در پی سرماست گرما«ویس و رامین»

 

آن چه دی کاشته­ ای می کنی امروز درو

طمع خوشۀ گندم مکن از دانۀ جو«ظهیر فاریابی»

 

آن چه شیران را کند روبه مزاج

احتیاج است احتیاج است احتیاج«مولوی»

 

آن چه گفتن به همه کس، نتوان گفت، مگو.

 

آن چه نپاید دلبستگی را نشاید.«سعدی»

 

حذر کن ز نادان ده مرده گوی

چو دانا یکی گوی و پرورده گوی«سعدی»

 

آن دیو بود نه آدمیزاد

کز انده دیگران شود شاد«بیدل دهلوی»

 

آن روز که بگذشت کجا آید باز.

 

آن روی ورق را نخوانده است

(فقط یک طرف کار را می ­بیند و از آن رو به غلط حکم می­ کند)

 

آن شنیدی که وقت زادن تو

همه خندان بدند و تو گریان

تو چنان زی که بعد مردن تو

همه گریان بوند و تو خندان

 

آن قدر که روی زمین است دو آن قدر زیر زمین است.

(نهایت گربز و محیل و مکار است)

 

آن قدر مار خورده تا افعی شده.

(بسی بدی ها و اعمال زشت مرتکب بوده که اینک چون مجربی می تواند اعمال سوء نهانی دیگران را دریابد یا دفع کند).

 

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند.

نظیر العاقل یکفیه الاشاره.

 

آن که شد یک بار زهرآلود از سوراخ مار

بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر«امیر معزی»

 

آن گه که تو دیدی غم نانی داشتم و امروز تشویش جهانی.

 

آن یکی پرسید اشتر را که هی

از کجا می آیی ای اقبال پی

گفت از حمام گرم کوی تو

گفت خود پیداست از زانوی تو«مولوی»

 

آن یکی خر داشت پالانش نبود

یافت پالان گرگ خر را در ربود

کوزه بودش آب می نامد به دست

آب را چون یافت خود کوزه شکست«مولوی»

 

آواز دهل از دور شنیدن خوش است.

 

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد

آه اگر از پس امروز بود فردایی

 

آه دل درویش به سوهان ماند

گر خود نَبُرد، بُرنده را تیز کند.

 

آیینه داری در محلّت کوران!

کاری عبث و بیهوده است.

 

صورت نبست سینۀ ما کینۀ کسی

آیینه هر چه دید فراموش می­ کند

 

ابر اگر آب زندگی بارد

هرگز از شاخ بید برنخوری«سعدی»

 

چون وا نمی کنی گرهی خود گره مشو

ابروگشاده باش چو دستت گشاده نیست«صائب»

نظیر نان گندمت نیست زبان مردمی تو را چه شد.

 

ابلهی دید اشتری به چرا

گفت نقشت همه کژ است چرا

گفت اشتر که اندرین پیکار

عیب نقاش می کنی هش دار

در کریم مکن عیب به نگاه

تو ز من راه راست رفتن خواه«سنایی»

نظیر:

هر چیز که هست آن چنان می باید

آن چیز که آن چنان نمی باید نیست«خیام»

و نیز:

اندرین ملک چو طاوس به کار است مگس«سنایی»

 

ابلهی را که بخت برگردد

اسبش اندر طویله خر گردد

 

ابله رفت و جنایتش بر جا ماند.

 

ابلیس فقیه است گر این ها فقهایند.

 

من بد کنم و تو بد مکافات دهی

پس فرق میان من و تو چیست بگو«خیام»

 

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی ادبان که هر چه از فعل بد ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم.«سعدی»

 

ارمغان مور، پای ملخ است.

 

از آسمان افتاده ام:

جمله ایست که میان عامیان در مرافعات به جای «من متصرفم و دست تصریف قویست و از این رو اثبات غاصب بودن من بر خصم من می باشد. گویند یکی به وزیر نظام(حاکم تهران در زمان ناصرالدّین شاه) که مردی سخت عامی و لیکن بسیار هوشیار و زیرک بود شکایت برد که فلانی خانۀ من به غصب تصرّف کرده است و ادلّۀ خویش بنمود. حاکم بر صحّت دعوی او یقین کرد، غاصب را بخواند و اسناد تملک او بخواست. او گفت از آسمان افتاده ام و خانه از من است. وزیر فرمود تا او را ببستند و فراوان بزدند و از آن پس به ذی حق بودن مدعی او حکم فرمود و غاصب را گفت دانی از چه به زدن تو فرمان دادم؟ گفت حضرت حاکم بهتر داند. گفت خواستم به هوش باشی تا سپس چون از آسمان افتی به خانۀ خویش افتی و آزار دیگران ندهی.

 

از آن پیش بس کن که گویند بس.

 

از اژدهای هفت سر مترس از مردم نمّام بترس.