شعر گوشمال پنجۀ عشق ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

خدای را که چو یاران نیمه راه مرو

تو نور دیدۀ مایی به هر نگاه مرو

تو را که چون جگر غنچه جان گل رنگ است

به جمع جامه سپیدان دل سیاه مرو

به زیر خرقۀ رنگین چه دام ها دارند

تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو

مرید پیر دل خویش باش ای درویش

وز او به بندگی هیچ پادشاه مرو

مباد کز در میخانه روی برتابی

تو تاب توبه نداری به اشتباه مرو

چو راست کرد تو را گوشمال پنجۀ عشق

به زخمه ای که غمت می زند ز راه مرو

هنر به دست تو زد بوسه، قدر خود بشناس

به دست بوسی این بندگان جاه مرو

گناه عقدۀ اشکم به گردن غم توست

به خون گوشه نشینان بی گناه مرو

چراغ روشن شب های روزگار تویی

مرو ز آینۀ چشم سایه، آه مرو

شعر خواب و خیال ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پردۀ خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوختۀ ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریۀ توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانۀ خود یاد کند

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

شعر مرغ دریا ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانۀ تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت

گشت و فریادکشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

هم نوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

شعر «زبان نگاه» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

 حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

 همه جا زمزمۀ عشق نهان من و توست

 گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 این همه قصۀ فردوس و تمنای بهشت

 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 نقش ما گو ننگارند به دیباچۀ عقل

 هر کجا نامۀ عشق است نشان من و توست

 سایه ز آتشکدۀ ماست فروغ مه و مهر

 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

شعر «سایۀ سرگردان» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست

 سر گل دارم و پروانۀ پروازم نیست

 گل به لبخند و مرا گریه گرفته است گلو

چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست

 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان

 که جزین نالۀ سوز تو دمسازم نیست

در گلو می شکند ناله ام از رقت دل

 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت

 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست

 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل

 که درین پرده جزین همدم و همرازم نیست

 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی

 چه کنم شیوۀ آیینۀ غمازم نیست

 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش

 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست

 سایه چون باد صبا خستۀ سرگردانم

 تا به سر سایۀ آن سرو سرافرازم نیست

شعر «افسانۀ خاموشی» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی

می از جام مودّت نوش و در کار محبّت کوش

به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی

سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی

نمی سنجند و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

شعر «تنگ غروب» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

یاری کن ای نفس که درین گوشۀ قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس

 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه نالۀ جرس

 خونابه گشت دیدۀ کارون و زنده رود

 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

 ای آیت امید به فریاد من برس

 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

 می خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

 ما را هوای چشمۀ خورشید در سر است

 سهل است سایه گر برود سر در این هوس


دو قدم مانده که پاییز به یغما برود ... یغما گلرویی

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود

 

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد

دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟

 

گله ها را بگذار

ناله ها را بس کن

 

تا بجنبیم تمام است تمام!!

 

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!

یا همین سال جدید!!

باز کم مانده به عید!!

این شتاب عمر است . . .

 

من و تو باورمان نیست که نیست!!!

 

زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛

زندگی گاه به دام است و غم است؛

 

چه به کام و

چه به نام و

چه به دام. . .

 

زندگی معرکۀ همّت ماست زندگی می گذرد.

 

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد

زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد

زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد

 

چه به راز

و چه به ساز

و چه به ناز

 

زندگی لحظۀ بیداری ماست..

زندگی می گذرد...

زندگی کردن من، مردنِ تدریجی بود ... فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانۀ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانۀ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابۀ غم بود و جگرگوشۀ درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من، مردنِ تدریجی بود

آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم


دستهامان نرسیده است به هم ... فریدون مشیری

از دل و دیده، گرامی تر هم

                            آیا هست؟

- دست،

      آری، ز دل و دیده گرامی تر:

                                        دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی گمان دست گرانقدرتر است.

هر چه حاصل کنی از دنیا،

                           دستاورد است!

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین!

سلطنت را که شنیده است چنین؟!

شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!

خوشترین مایۀ دلبستگی من با اوست.

در فروبسته ترین دشواری،

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سرخود، بانگ زدم:

- هیچت ار نیست مخور خون جگر،

                                      دست که هست!

بیستون را یاد آر،

دست هایت را بسپار به کار،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزی است،

دست هایی که به هم پیوسته است!

به یقین، هر که به هر جای، در آید از پای

دست هایش بسته است!

دست در دست کسی،

                       یعنی: پیوند دو جان!

دست در دست کسی

                        یعنی: پیمان دو عشق!

دست در دست کسی داری اگر،

                                    دانی دست،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست؛

لحظه ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!

لشکر غم خورد از پرچم دست  تو شکست!

دست، گنجینه مهر و هنر است:

خواه بر پردۀ ساز،

خواه در گردن دوست،

خواه بر چهرۀ نقش،

خواه بر دندۀ چرخ،

خواه بر دستۀ داس،

خواه در یاری نابینایی،

خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم می زند اینک هر دم

سرنوشت بشر است،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ولی

دست هامان، نرسیده است به هم!


دوستی ... فریدون مشیری

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

«دوستی» نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز،

ساقۀ ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقۀ نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،

هر سخن، هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدانگونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی‌نیازت سازد از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل های به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایۀ جان

خرج می باید کرد.

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

- شادی روی تو!

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

        عطر افشان

                   گلباران باد.

دانلود آهنگ با تو نگفته بودم ... شعری از محمد مهدی سیّار با صدای سالار عقیلی

http://s3.picofile.com/file/8226715434/%D8%A8%D8%A7_%D8%AA%D9%88_%D9%86%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87_%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%85.mp3.html



با تو نگفته بودم از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل، جانم رسیده بر لب

جانم رسیده برلب

من بی تو سرگردان، من بی تو حیرانم

شرحی ز گیسویت ... حال پریشانم

بی تابم این شب ها بی خوابم ای رویا

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

بی تابم این شب ها بی خوابم ای رؤیا

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را

چشمی بگشا بشکن شب را

تا با تو بگذرم از این همه غوغا

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


شعر بسیار بسیار زیبای «عقاب» اثر بی نظیر و جاودانۀ استاد زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایّام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل برگیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چارۀ ناچار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چارۀ کار

گشت بر باد سبکْ سیر، سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وآن شبان بیم زده، دل نگران

شد پی برۀ نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیّاد سَرِ دیگر داشت

صید را فارغ و آسوده گذاشت

چارۀ مرگ نه کاری ست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیّاد نبود

 

آشیان داشت بر آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون ز شمار

شکم آگنده ز گند و مردار

بر سر شاخ وُرا دید عقاب

زآسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آنچه تو می ‌فرمایی

گفت: ما بندۀ درگاه توایم

تا که هستیم هوا خواه توایم

بنده آماده بُوَد، فرمان چیست؟

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که زجان یاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش

گفتگویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دورْ تَرَک جای گزید

 

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پرست

لیک پروازِ زمان تیزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایّام از من بگذشت

گرچه از عمر دل سیری نیست

مرگ می ‌آید و تدبیری نیست

من در این شوکت و این شهپر و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته ‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیهْ روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کرده است فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگهِ جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چو تو بر شاخ شدی جایگزین

 از سر حسرت با من فرمود

کاین همان زاغ پلیدست که بود

عمرمن نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه این عمر دراز؟

رازی این جاست تو بگشای این راز

زاغ گفت: اَر تو درین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گرنه پذیرد کم و کاست

دگری را چه گنه کاین ز شماست؟

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زِبَر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

باد را بیش گزند است و خطر

تا بدان جا که بر اوج افلاک

آیت مرگ بود پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم

کز بلندی رخ برتافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردارْ خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان است

چارۀ درد تو زان آسان است

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی

طعمۀ خویش بر افلاک مجوی

ناودان جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکتۀ نیکو دانم

ره هر برزن و هر کو دانم

خانه اندر پس باغی دارم

وندر آن باغ سراغی دارم

خوان گستردۀ الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست

 

آنچه زان زاغ چنین داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

 

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت: خوانی که چنین الوان است

لایق محضر این مهمانست

می‌کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد ازو مهمان پند

 

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک، طاقِ ظفر

سینۀ کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمۀ او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند؟

 

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش

گیج شد، بست دمی دیدۀ خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

 فرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گردش اثری زاین ها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست ز جا

گفت: کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بساز

تو و مردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مُرد

عمر در گند به سر نتوان برد

 شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه ‌‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه ‌ای بود و دگر هیچ نبود

 

درس تاریخ ... سیمین بهبهانی

دخترم تاریخ را تکرارکن

قصه ساسانیان را بازگفت

تا به خاطر بسپرد آن قصه را

چون به پایان آمد، از آغازگفت

بر زبانش همچو طوطی می گذشت

آنچه با او گفته بود استاد او

داستان اردشیربابکان

قصه نوشیروان و داد او

قصه یی از آن شکوه و فر و کام

کز فروغش چشم گردون خیره شد

زان جلال ایزدی کز جلوه اش

مهر و مه در چشم دشمن تیره شد

تا بدانجا کز گذشت روزگار

داستان خسروان از یاد رفت

تا بدانجا کز نهیب تند باد

خوشه های زرنشان بر باد رفت

اشک گرمی در دو چشمش حلقه بست

بر کلامش لرزهٔ اندوه ریخت

تا نبینم در نگاهش یاس را

دیده اش از دیده من می گریخت

گفت : دیدی با زبان پاک ما

کینه توزی های آن تازی چه کرد؟

گفتمش : فردوسی پاکیزه رای

دیدی اما در سخن سازی چه کرد؟

گفت: دیدی پتک شوم روزگار

بارگاه تاجداران را شکست؟

گفتم: اما اشک خاقانی چو لعل

تاج شد بر تارک ایوان نشست

گفت : دیدی دست خصم تیره رای

جلوه را از نامۀ تنسر گرفت؟

گفتم : اما دفتر ما زیب و رنگ

از هزاران تنسر دیگر گرفت

گفت : از پرویز، جز افسانه ای

نیست باقی زان طلایی بوستان

گفتمش: با سعدی شیرین سخن

رَو به سوی بوستان با دوستان

گفت: از چنگ نکیسا نغمه یی

از چه رو دیگر نمی آید به گوش؟

گفتمش: با شعر حافظ نغمه ها

سر دهد در گوش پندارت سروش

گفت : دیدی زیر تیغ دشمنان

رونق فرش بهارستان نماند؟

گفتمش : اما ز جامی یاد کن

کز سخن گل در بهارستان فشاند

گفت : در بنیان استغنای ما

آتشی فرهنگ سوز انگیختند

گفتم : اما سال ها بگذشت وباز

دست در دامان ما آویختند

لفظ تازی گوهری گر عرضه کرد

زادگاه گوهرش دریای ماست

در جهان، ماهی اگر تابنده شد

آفتابش بو علی سینای ماست

زیستن در خون ما آمیزه بود

نیستی را روح ما هرگز ندید

قُقنسی گر سوخت، ازخاکسترش

ققنسی پر شور آمد پدید

جسم ما کوه است، کوهی استوار

کوه را اندیشه از کولاک نیست

روح ما دریاست، دریایی عظیم

هیچ دریا را ز طوفان باک نیست

آن همه سیلاب های خانه کن

سوی دریا آمد و آرام شد

هر که در سر پخت سودایی ز نام

پیش ما نام آوران گمنام شد


دوباره می سازمت وطن ... سیمین بهبهانی

دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو

دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه می رود

به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش

اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد

که بردرم قلب اهرمن، ز نعره آنچنان خویش

کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف

چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود

جوانی آغاز می کنم، کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش ساز می کنم

که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعله اش

گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش

دوباره می بخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست

دوباره می سازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش


از یاد رفته فروغ فرخزاد

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم

که ز من رشتۀ الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا

پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا می نگرم باز هم اوست

که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز

بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم

 بی گمان زودتر از دل برود

 مرگ باید که مرا دریابد

ورنه دردیست که مشکل برود

 تا لبی بر لب من می لغزد

می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد

 لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر

پرسم از خود که چه شد آغوشش

 چه شد آن آتش سوزنده که بود

 شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بردارم

بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد

با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار

سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن

زندگی نیست به جز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست

به چه کار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را

ای مادر

حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من

جز از او از همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا؟ باکم نیست

فاش گویید که عاشق هستم

 قاصدی آمد اگر از ره دور

زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن

دیر گاهیست در این منزل نیست


شعر زیبای رمیده فروغ فرخزاد

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

ز جمع آشنایان می گریزم

به کنجی می خزم

آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من

 به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت

به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند

به رویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در

خلوت نشستند

مرا دیوانه ای بد نام گفتند

دل من ای دل دیوانۀ من

که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد

خدا را بس کن این دیوانگی ها


شعر زیبای شراب و خون فروغ فرخزاد

نیست یاری تا بگویم راز خویش

ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم خدا را زخمه ای

زخمه ای تا برکشم آواز خویش

برلبانم قفل خاموشی زدم

با کلیدی آشنا

بازش کنید

کودکِ دل، رنجۀ دست جفاست

با سرانگشتِ وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس

پر کن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور می

باز گویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من

رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد

آتشی کز دیدگانش سر کشید

این دل دیوانه را دربند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان

جز شرار بوسه های دلنشین

بر تنم کی مانده است یادگار

جز فشار بازوان آهنین

من چه می دانم سرانگشتش چه کرد

در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی

زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و

جانم گرفت

راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر

چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق

در شبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت

بر سرم بارید باران گناه

مست بودم، مست عشق و مست ناز

مردی آمد قلب سنگم را

ربود

بس که رنجم داد و لذت دادمش

ترک او کرد چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید ای همنفس

بار دیگر پرکن این پیمانه را

خون بده خون دل آن خودپرست

تا به پایان آرم این افسانه را


شعر بسیار زیبای چون سبوی تشنه... استاد مهدی اخوان ثالث

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاریست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

 زندگی را دوست می دارم

 مرگ را دشمن

 وای، اما با که باید گفت این؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاری