شعر بی نظیر و بسیار بسیار زیبای آرش کمانگیر: سیاوش کسرایی

برف می بارد

برف می بارد به روی خار و خاراسنگ

کوه ها خاموش 

دره ها دلتنگ

راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ

بر نمی شد گر ز بامِ کلبه ها دودی

یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد

رد پا ها گر نمی افتاد روی جاده ها   لغزان 

ما چه می کردیم در کولاک دل آشفتۀ دم سرد؟ 

آنک آنک کلبه ای روشن ، روی تپه روبروی من

در گشودندم ، مهربانی ها نمودندم

زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز

در کنار شعلۀ آتش 

قصه می گوید برای بچه های خود، عمو نوروز:

گفته بودم زندگی زیباست

گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست

آسمانِ باز، آفتابِ زر ، باغ های گل

دشت های بی در و پیکر

سر برون آوردنِ گل از درونِ برف

تابِ نرمِ رقصِ ماهی در بلور آب

بوی خاک عطر باران خورده در کهسار

خواب گندم زارها در چشمۀ مهتاب

آمدن ، رفتن ، دویدن ، عشق ورزیدن

درغم انسان نشستن

پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن

کار کردن ، کار کردن ، آرمیدن

چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن

جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک نوشیدن

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن

همنفس با بلبلانِ کوهیِ آواره خواندن

در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن

نیمروزِ خستگی را در پناهِ درّه ماندن

گاه گاهی ، زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته 

قصه های در همِ غم را ز نم نم های باران ها شنیدن

بی تکان، گهوارۀ رنگین کمان را

در کنار بام دیدن ، یا شب برفی

پیش آتش ها نشستن

دل به رویاهایِ دامنگیر و گرمِ شعله بستن

آری  آری زندگی زیباست

 زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست

گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران بر پاست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

پیرمرد آرام و با لبخند

کنده ای در کورۀ افسرده جان افکند

چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد

زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد

زندگی را شعله باید برفروزنده

شعله ها را هیمه سوزنده

جنگلی هستی تو  ای انسان

جنگل ای روییده آزاده

بی دریغ افکنده روی کوه ها دامن

آشیان ها بر سرانگشتان تو جاوید 

چشمه ها در سایبان های تو جوشنده

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان

جان تو خدمتگر آتش

سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان

زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز:

 شعله ها را هیمه باید روشنی افروز

کودکانم! داستان ما ز آرش بود

او به جان، خدمتگزارِ باغِ آتش بود 

روزگاری بود ، روزگار تلخ و تاری بود

بخت ما چون روی بدخواهانِ ما، تیره

دشمنان بر جان ما، چیره

شهرِ سیلی خورده، هذیان داشت

بر زبان، بس داستانهای پریشان داشت

زندگی سرد و سیه چون سنگ

روز بدنامی ، روزگار ننگ

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان

عشق در بیماری دلمردگی بیجان

فصل ها فصل زمستان شد

صحنه گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد

در شبستان های خاموشی

می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی

ترس بود و بال های مرگ

کس نمی جنبید چون بر شاخه، برگ از برگ

سنگرِ آزادگان خاموش

خیمه گاهِ دشمنان پر جوش

مرزهای ملک همچو سر حداتِ دامنگسترِ اندیشه، بی سامان

برج های شهر همچو باروهای دل، بشکسته و ویران

دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو

هیچ سینه، کینه ای در بر نمی اندوخت

هیچ دل، مهری نمی ورزید

هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد

هیچ کس در رویِ دیگر کس نمی خندید

باغ های آرزو بی برگ

 آسمانِ اشک ها پر بار

گرمرو آزادگان، در بند

روسپی نامردمان در کار

انجمن ها کرد دشمن

رایزن ها گِرد هم آورد دشمن

 تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند

هم به دست ما شکست ما بر اندیشند

نازک اندیشانشان، بی شرم

که مباداشان دگر روزبهی در چشم

 یافتند آخر فسونی را که می جستند

 چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد

وین خبر را هر دهانی، زیرِ گوشی، بازگو می کرد

آخرین فرمان ، آخرین تحقیر

مرز را پرواز تیری می دهد سامان

گر به نزدیکی فرود آید

 خانه هامان، تنگ

 آرزومان کور ، ور بپرّد دور

 تا کجا؟ تا چند؟

 آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجۀ ایمان؟

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد

چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد

 پیرمرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید

از میان دره های دور گرگی خسته می نالید

برف روی برف می بارید

باد بالَش را به پشت شیشه می مالید

صبح می آمد ، پیرمرد آرام کرد آغاز:

 پیش روی لشکر دشمن، سپاه دوست، دشت نه، دریایی از سرباز

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست

بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح

باد پر می ریخت روی دشتِ بازِ دامنِ البرز

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور

دو دو و سه سه به پچ پچ گِرد یکدیگر

کودکان بر بام ، دختران بنشسته بر روزن

 مادران غمگین کنار در

کم کَمَک در اوج آمد پچ پچ خفته

خلق چون بحری بر آشفته

به جوش آمد ، خروشان شد

به موج افتاد

برش بگرفت و مردی چون صدف

از سینه بیرون داد

منم آرش

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن:

منم آرش، سپاهی مردی آزاده

به تنها تیر ترکش، آزمون تلختان را اینک آماده ، مجوییدم نسب

فرزندِ رنج و کار ، گریزان چون شهاب از شب

چو صبح، آماده دیدار

 مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش

گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش

 شما را باده و جامه ، گوارا و مبارک باد

 دلم را در میان دست می گیرم

و می افشارمش در چنگ

دل، این جامِ پر از کینِ پر از خون را

دل، این بی تابِ خشم آهنگ

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم

که تا کوبم به جام قلبتان در رزم

که جامِ کینه، از سنگ است

به بزمِ ما و رزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است

در این پیکار ، در این کار

دلِ خلقی است در مشتم

امیدِ مردمی خاموش، هم پشتم

کمانِ کهکشان در دست

کمانداری کمانگیرم ، شهاب تیزرو، تیرم

ستیغ سر بلند کوه مأوایم

به چشم آفتابِ تازه رس، جایم

مرا تیر است آتش پر ، مرا باد است فرمانبر

و لیکن چاره را امروز، زور و پهلوانی نیست

رهایی با تنِ پولاد و نیرویِ جوانی نیست

در این میدان

بر این پیکانِ هستی سوزِ سامان ساز

پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد

به آهنگی دگر، گفتارِ دیگر کرد:

درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود

که با آرش ترا این آخرین بدرود خواهد بود

به صبحِ راستین، سوگند

به پنهان آفتابِ مهربانِ پاک بین، سوگند

که آرش جانِ خود در تیر خواهد کرد

پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند

زمین می داند این را ، آسمان ها نیز

که تن، بی عیب و جان، پاک است

نه نیرنگی به کار من، نه افسونی

نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش

نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش

 ز پیشم مرگ

 نقابی سهمگین بر چهره می آید

به هر گام هراس افکن

مرا با دیدۀ خونبار می پاید

 به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد

 به راهم می نشیند راه می بندد

به رویم سرد می خندد

به کوه و درّه می ریزد طنین زهرخندش را

و بازش باز می گیرد ، دلم از مرگ بیزار است

که مرگِ اهرمن خو، آدمی خوار است

ولی آن دم که ز اندوهان، روانِ زندگی تار است

ولی آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است

فرو رفتن به کامِ مرگ، شیرین است

همان بایستۀ آزادگی، این است

هزاران چشمِ گویا و لبِ خاموش

مرا پیکِ امیدِ خویش می داند

هزاران دستِ لرزان و دلِ پر جوش

گهی می گیردم ، گه پیش می راند

پیش می آیم

دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم

به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند

نقاب از چهرۀ ترس آفرین مرگ خواهم کند

نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد

به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد

برآ ای آفتاب! ای توشه امید!

برآ ای خوشه خورشید!

تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب

برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب

چو پا در کام مرگی تند خو دارم

چو در دل، جنگ با اهریمنی پرخاشجو دارم

به موجِ روشنایی، شست و شو خواهم

ز گلبرگِ تو ای زرینه گل ، من رنگ و بو خواهم

شما ای قله های سرکش خاموش!

که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید

که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی

که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید

که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید

غرور و سربلندی هم شما را باد

امیدم را برافرازید

چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید

غرورم را نگه دارید

به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید

زمین خاموش بود و آسمان خاموش

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجۀ خورشید

هزاران نیزۀ زرین به چشم آسمان پاشید

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام

کودکان بر بام

دختران بنشسته بر روزن

مادران غمگین کنار در

مردها در راه ، سرود بی کلامی با غمی جانکاه

ز چشمان بر همی شد با نسیم صبحدم همراه

کدامین نغمه می ریزد

کدام آهنگ آیا می تواند ساخت

طنین گام های استواری را که سوی نیستی، مردانه می رفتند؟

طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز

راه وا کردند ، کودکان از بام ها او را صدا کردند

مادران او را دعا کردند

پیرمردان چشم گرداندند

دختران بفشرده گردن بندها در مشت

همرهِ او، قدرتِ عشق و وفا کردند

آرش امّا همچنان خاموش

از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت

وز پیِ او پرده های اشک پی در پی فرود آمد

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز

خنده بر لب، غرقه در رؤیا

کودکان با دیدگانِ خسته و پی جو

در شگفت از پهلوانی ها

شعله های کوره در پرواز

باد در غوغا ، شامگاهان

راه جویانی که می جستند آرش را به روی قلّه ها پی گیر

باز گردیدند ، بی نشان از پیکرِ آرش

با کمان و ترکشی، بی تیر

آری آری جانِ خود در تیر کرد آرش

کارِ صد ها صد هزاران تیغۀ شمشیر کرد آرش

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون

به دیگر نیمروزی از پی آن روز

نشسته بر تناور ساقِ گردویی فرو دیدند

و آنجا را از آن پس

مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند

آفتاب ، درگریزِ بی شتاب خویش

سالها بر بامِ دنیا پا کِشان سر زد

ماهتاب

بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش

در دلِ هر کوی و هر برزن

سر به هر ایوان و هر در زد

آفتاب و ماه را در گشت

سال ها بگذشت

سال ها و باز ، در تمام پهنۀ البرز

وین سراسر قلۀ مغموم و خاموشی که می بینید

وندرونِ درّه های برف آلودی که می دانید

رهگذرهایی که شب در راه می مانند

نام آرش را پیاپی در دلِ کهسار می خوانند

و نیازِ خویش می خواهند

با دهان سنگ های کوه، آرش می دهد پاسخ

می کندشان از فراز و از نشیبِ جاده ها آگاه

می دهد امید ، می نماید راه

در برون کلبه می بارد

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ

کوه ها خاموش

درّه ها دلتنگ

راه ها چشم انتظارِ کاروانی با صدای زنگ

کودکان دیری است در خوابند

در خواب است عمو نوروز

می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان

شعله بالا می رود پر سوز

آیا چه کس تو را از مهربان شدن با من مأیوس می کند: حمید مصدق

 

 

ای مهربانتر از من

 

 با من

 

در دستهای تو

 

 آیا کدام رمز بشارت نهفته بود؟

 

 کز من دریغ کردی

 

تنها

 

تویی

 

 مثل پرنده های بهاری در آفتاب

 

 مثل زلال قطره به باران صبحدم

 

 مثل نسیم سرد سحر

 

 مثل سحر آب

 

 آواز مهربانی تو با من

 

 در کوچه باغهای محبت

 

 مثل شکوفه های سپید سیب

 

ایثار سادگی است

 

 افسوس آیا چه کس تو را

 

 از مهربان شدن با من

 

 مایوس می کند؟

 

شعر زیبای تک ستاره حمید مصدق

 

 

وقتی که بامدادان

 

 مهر سپهر جلوه گری را

 

 آغاز می کند

 

 وقتی که مهر پلک گرانبار خواب را

 

 با ناز

 

و کرشمه ز هم باز می کند

 

 آنگه ستاره سحری

 

 در سپیده دم خاموش می شود

 

 آری

 

من آن ستاره ام که فراموش گشته ام

 

 و بی طلوع گرم تو در زندگانیم

 

 خاموش گشته ام

 

متن کامل و بسیار زیبای شعر «آبی خاکستری سیاه» حمید مصدق

 

 

در شبان غم تنهایی خویش

 

عابد چشم سخنگوی توام

 

من در این تاریکی

 

من در این تیره شب جانفرسا

 

زائر ظلمت گیسوی توام

 

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

 

گیسوان تو شب بی پایان

 

جنگل عطرآلود

 

شکن گیسوی تو

 

موج دریای خیال

 

کاش با زورق اندیشه شبی

 

از شط گیسوی مواج تو من

 

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

 

کاش بر این شط مواج سیاه

 

همه ی عمر سفر می کردم

 

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو

 

سرشار سرور

 

گیسوان تو در اندیشه ی من

 

گرم رقصی موزون

 

کاشکی پنجه ی من

 

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

 

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

 

گونه ام بستر رود

 

کاشکی همچو حبابی بر آب

 

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

 

شب تهی از مهتاب

 

شب تهی از اختر

 

ابر خاکستری

 

بی باران پوشانده

 

آسمان را یکسر

 

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

 

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

 

شوق بازآمدن سوی توام هست

 

اما

 

تلخی سرد کدورت در تو

 

پای پوینده ی راهم بسته

 

ابر خاکستری بی باران

 

راه بر مرغ نگاهم بسته

 

وای ،

 

باران

 

باران ؛

 

شیشه ی پنجره را باران شست

 

 از دل من اما

 

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ

 

 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

 

می پرد مرغ نگاهم تا دور

 

وای ، باران

 

باران ؛

 

پر مرغان نگاهم را شست

 

اب رؤیای فراموشیهاست

 

خواب را دریابم

 

که در آن دولت خاموشیهاست

 

ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

 

و ندایی که به من می گوید :

 

 ”گر چه شب تاریک است

 

دل قوی دار ، سحر نزدیک است “

 

دل من در دل شب

 

خواب پروانه شدن می بیند

 

مهر صبحدمان داس به دست

 

خرمن خواب مرا می چیند

 

آسمانها آبی

 

 پر مرغان صداقت آبی ست

 

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

 

از گریبان تو صبح صادق

 

 می گشاید پر و بال

 

تو گل سرخ منی

 

تو گل یاسمنی

 

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 

نه

 

از آن پاکتری

 

تو بهاری ؟

 

نه

 

بهاران از توست

 

از تو می گیرد وام

 

هر بهار اینهمه زیبایی را

 

هوس باغ و بهارانم نیست

 

ای بهین باغ و بهارانم تو

 

سبزی چشم تو

 

دریای خیال

 

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

 

مزرع سبز تمنایم را

 

ای تو چشمانت سبز

 

 در من این سبزی هذیان از توست

 

زندگی از تو و

 

مرگم از توست

 

سیل سیال نگاه سبزت

 

همه بنیان وجودم

 

را ویرانه کنان می کاود

 

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

 

و دراین راه تباه

 

عاقبت هستی خود را دادم

 

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

 

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

 

مرغ آبی اینجاست

 

در خود آن گمشده را دریابم

 

ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار

 

کاروانهای

 

فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

 

باز کن پنجره را

 

تو اگر بازکنی پنجره را

 

من نشان خواهم داد

 

به تو زیبایی را

 

بگذاز از زیور و آراستگی

 

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

 

که در آن شکوت پیراستگی

 

چه صفایی دارد

 

آری از سادگیش

 

چون تراویدن مهتاب به شب

 

مهر از آن می بارد

 

باز کن پنجره را

 

من تو را خواهم برد

 

به عروسی عروسکهای

 

کودک خواهر خویش

 

که در آن مجلس جشن

 

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

 

صحبت از سادگی و کودکی است

 

چهره ای نیست عبوس

 

کودک خواهر من

 

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

 

کودک خواهر

 

من

 

امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز

 

شوکتی می بخشد

 

کودک خواهر من نام تو را می داند

 

نام تو را می خواند

 

گل قاصد آیا

 

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

 

باز کن پنجره را

 

من تو را خواهم برد

 

به سر رود خروشان حیات

 

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

 

بهتر

 

آنست که غفلت نکنیم از آغاز

 

باز کن پنجره را

 

صبح دمید

 

 چه شبی بود و چه فرخنده شبی

 

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

 

کودک قلب من این قصه ی شاد

 

از لبان تو شنید :

 

”زندگی رویا نیست

 

زندگی زیبایی ست

 

می توان

 

 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

 

می

 

توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

 

می توان

 

از میان فاصله ها را برداشت

 

 دل من با دل تو

 

هر دو بیزار از این فاصله هاست “

 

قصه ی شیرینی ست

 

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

 

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

 

باز هم قصه بگو

 

تا به آرامش دل

 

سر به دامان تو

 

بگذارم و در خواب روم

 

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

 

یادگاران تو اند

 

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

 

در تمام در و دشت

 

سوکواران تو اند

 

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

 

رفته ای اینک ، اما آیا

 

باز برمی گردی ؟

 

چه تمنای محالی دارم

 

خنده ام می گیرد

 

چه شبی بود و

 

چه روزی افسوس

 

با شبان رازی بود

 

روزها شوری داشت

 

ما پرستوها را

 

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

 

می پراندیم در آغوش فضا

 

ما قناریها را

 

از درون قفس سرد رها می کردیم

 

آرزو می کردم

 

دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

 

من گمان می کردم

 

دوستی همچون سروی سرسبز

 

چارفصلش همه آراستگی ست

 

من چه می دانستم

 

هیبت باد زمستانی هست

 

من چه می دانستم

 

سبزه می پژمرد از بی آبی

 

سبزه یخ می زند از سردی دی

 

من چه می دانستم

 

دل هر کس دل نیست

 

قلبها ز آهن و سنگ

 

قلبها بی خبر از عاطفه اند

 

از دلم رست گیاهی سرسبز

 

سر برآورد درختی

 

شد نیرو بگرفت

 

برگ بر گردون سود

 

این گیاه سرسبز

 

این بر آورده درخت اندوه

 

حاصل مهر تو بود

 

و چه رویاهایی

 

که تبه گشت و گذشت

 

و چه پیوند صمیمیتها

 

که به آسانی یک رشته گسست

 

چه امیدی ، چه امید ؟

 

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

 

دل من می سوزد

 

که

 

قناریها را پر بستند

 

و کبوترها را

 

آه کبوترها را

 

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

 

در میان من و تو فاصله هاست

 

گاه می اندیشم

 

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

 

تو توانایی بخشش داری

 

دستهای تو توانایی آن را دارد

 

که مرا

 

زندگانی بخشد

 

چشمهای تو به

 

من می بخشد

 

شور عشق و مستی

 

و تو چون مصرع شعری زیبا

 

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

 

دفتر عمر مرا

 

با وجود تو شکوهی دیگر

 

رونقی دیگر هست

 

می توانی تو به من

 

زندگانی بخشی

 

یا بگیری از من

 

آنچه را می بخشی

 

من به بی سامانی

 

باد را می مانم

 

من به

 

سرگردانی

 

ابر را می مانم

 

من به آراستگی خندیدم

 

من ژولیده به آراستگی خندیدم

 

سنگ طفلی ، اما

 

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

 

قصه ی بی سر و سامانی من

 

باد با برگ درختان می گفت

 

باد با من می گفت :

 

” چه تهیدستی مرد “

 

ابر باور می کرد

 

من در آیینه رخ خود

 

دیدم

 

و به تو حق دادم

 

آه می بینم ، می بینم

 

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

 

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

 

چه امید عبثی

 

من چه دارم که تو را در خور ؟

 

هیچ

 

من چه دارم که سزاوار تو ؟

 

هیچ

 

تو همه هستی من ، هستی من

 

تو همه زندگی من هستی

 

تو چه داری ؟

 

همه چیز

 

تو چه کم داری ؟ هیچ

 

بی تو در می ابم

 

چون چناران کهن

 

از درون تلخی واریزم را

 

کاهش جان من این شعر من است

 

آرزو می کردم

 

که تو خواننده ی شعرم باشی

 

راستی شعر مرا می خوانی ؟

 

نه ، دریغا ، هرگز

 

باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی

 

کاشکی شعر

 

مرا می خواندی

 

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

 

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

 

در کوه

 

گرد بادم در دشت

 

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

 

بی تو سرگردانتر

 

از نسیم سحرم

 

از نسیم سحر سرگردان

 

بی سرو سامان

 

بی تو - اشکم

 

دردم

 

آهم

 

آشیان برده ز یاد

 

مرغ

 

درمانده به شب گمراهم

 

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

 

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

 

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

 

نه خروش

 

بی تو دیو وحشت

 

هر زمان می دردم

 

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

 

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

 

کاستن

 

کاهیدن

 

کاهش جانم

 

کم

 

کم

 

چه کسی خواهد دید

 

مردنم را بی تو ؟

 

بی تو مردم ، مردم

 

گاه می اندیشم

 

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

 

آن زمان که خبر مرگ مرا

 

از کسی می شنوی ، روی تو را

 

کاشکی می دیدم

 

شانه بالازدنت را

 

بی قید

 

و تکان دادن دستت که

 

مهم نیست زیاد

 

و تکان دادن سر

 

را که

 

عجیب !عاقبت مرد ؟

 

افسوس

 

کاکش می دیدم

 

من به خود می گویم:

 

” چه کسی باور کرد

 

جنگل جان مرا

 

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “

 

باد کولی ، ای باد

 

تو چه بیرحمانه

 

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

 

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

 

باد کولی تو چرا

 

زوزه کشان

 

همچنان اسبی بگسسته عنان

 

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟

 

 آن غباری که برانگیزاندی

 

سخت افزون می کرد

 

تیرگی را در دشت

 

و شفق ، این شفق شنگرفی

 

بوی خون داشت ، افق خونین بود

 

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

 

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

 

تو به

 

من می گفتی :

 

” صبح پاییز تو ، نامیومن بود ! “

 

من سفر می کردم

 

و در آن تنگ غروب

 

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

 

دل من پر خون بود

 

در من اینک کوهی

 

سر برافراشته از ایمان است

 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

 

باز برمی گردم

 

و صدا می زنم :

 

” آی

 

باز کن پنجره را

 

باز کن پنجره را

 

در بگشا

 

که بهاران آمد

 

که شکفته گل سرخ

 

به گلستان آمد

 

باز کنپنجره را

 

که پرستو می شوید در چشمه ی نور

 

که قناری می خواند

 

می خواند آواز سرور

 

 که : بهاران آمد

 

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “

 

سبز برگان

 

درختان همه دنیا را

 

نشمردیم هنوز

 

من صدا می زنم :

 

” باز کن پنجره ، باز آمده ام

 

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛

 

با چه شور و چه شتاب

 

در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم

 

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

 

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

 

بی تو می

 

رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها

 

وصبوری مرا

 

کوه تحسین می کرد

 

من اگر سوی تو برمی گردم

 

دست من خالی نیست

 

کاروانهای محبت با خویش

 

ارمغان آوردم

 

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

 

باز برخواهم گشت

 

تو به من می خندی

 

من صدا می زنم :

 

” آی با باز کن پنجره را “

 

پنجره را می بندی

 

با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها

 

با تو اکنون چه فراموشیهاست

 

چه کسی می خواهد

 

من و تو ما نشویم

 

خانه اش ویران باد

 

من اگر ما نشویم ، تنهایم

 

تو اگر ما نشوی

 

خویشتنی

 

از کجا که من و تو

 

شور یکپارچگی را در شرق

 

باز برپا نکنیم

 

از

 

کجا که من و تو

 

مشت رسوایان را وا نکنیم

 

من اگر برخیزم

 

تو اگر برخیزی

 

همه برمی خیزند

 

من اگر بنشینم

 

تو اگر بنشینی

 

چه کسی برخیزد ؟

 

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

 

چه کسی

 

پنجه در پنجه هر دشمن دون

 

آویزد

 

دشتها نام تو را می گویند

 

کوهها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

 

رود باید شد و رفت

 

دشت باید شد و خواند

 

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

 

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

 

در من این شعله ی عصیان نیاز

 

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

 

حرف را باید زد

 

درد را باید گفت

 

سخن از مهر من و جور تو نیست

 

سخن از تو

 

متلاشی شدن دوستی است

 

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

 

آشنایی با شور ؟

 

و جدایی با درد ؟

 

و نشستن در بهت فراموشی

 

یا غرق غرور ؟

 

سینه ام آینه ای ست

 

با غباری از غم

 

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

 

آشیان تهی دست مرا

 

مرغ دستان تو پر می سازند

 

آه مگذار

 

، که دستان من آن

 

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

 

آه مگذار که مرغان سپید دستت

 

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه

 

با تو اکنون چه فراموشیها

 

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

 

تو مپندار که خاموشی من

 

هست برهان فرانموشی من

 

من اگر برخیزم

 

تو اگر برخیزی

 

همه برمی خیزند

 

آذر ، دی 1343

 

شعر بسیار زیبای «چه کسی خواهد دید مردنم را بی تو» حمید مصدق

 

 

چه کسی خواهد دید

 

                   مردنم را بی تو؟

 

بی تو مردم ، مردم

 

گاه می اندیشم

 

             خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟

 

آن زمان که خبر مرگ مرا

 

               از کسی می شنوی ، روی تو را

 

                                     کاشکی می دیدم

 

 

 

شانه بالازدنت را

 

                  بی قید

 

و تکان دادن دستت که

 

                       مهم نیست زیاد

 

                           و تکان دادن سر را که

 

                                          عجب!‌ عاقبت مرد؟

 

                                           افسوس

 

کاشکی می دیدم

 

 

 

من به خود می گویم:

 

 

 

 

 

" چه کسی باور کرد

 

                     جنگل جان مرا

 

                                      آتش عشق تو خاکستر کرد؟ "

 

مرگ نازلی احمد شاملو

      «ـ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.

 

        در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر.

 

        دست از گمان بدار!

 

        با مرگ نحس پنجه میفکن!

 

        بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»

 

        

 

        نازلی سخن نگفت؛

 

                    سرافراز

 

        دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .

 

        

 

        

 

        «ـ نازلی! سخن بگو!

 

        مرغ سکوت، جوجة مرگی فجیع را

 

        در آشیان به بیضه نشسته ست!»

 

        

 

        نازلی سخن نگفت؛

 

                    چو خورشید

 

        از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت . . .

 

        

 

        نازلی سخن نگفت

 

        نازلی ستاره بود

 

        یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت . . .

 

        

 

        نازلی سخن نگفت

 

        نازلی بنفشه بود

 

        گل داد و

 

        مژده داد: «زمستان شکست!»

 

                        و

 

                            رفت . . .


مرا تو بی سببی نیستی احمد شاملو

مرا تو

 

بی سببی

 

نیستی.

 

به راستی

 

صلت ِ کدام قصیده ای

 

ای غزل؟

 

ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب

 

از دریچۀ تاریک؟

 

کلام از نگاه ِ تو شکل می بندد.

 

خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!

 

 

 

پس پشت مردمکانت

 

فریاد کدام زندانی ست

 

که آزادی را

 

به لبان ِ بر آماسیده

 

گل سرخی پرتاب می کند؟ ــ

 

ورنه

 

این ستاره بازی

 

حاشا

 

چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.

 

 

 

نگاه از صدای تو ایمن می شود.

 

چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!

 

 

 

و دلت

 

کبوتر آشتی ست،

 

در خون تپیده

 

به بام تلخ.

 

 

 

با این همه

 

چه بالا

 

چه بلند

 

پرواز می کنی!

 


شعر در گلستانه (تا شقایق هست) سهراب سپهری

دشت هایی چه فراخ‌!

 

کوه هایی چه بلند!

 

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

 

من در این آبادی‌، پی چیزی می گشتم‌:

 

پی خوابی شاید،


پی نوری‌، ریگی‌، لبخندی‌.

 

پشت تبریزی ها


غفلت پاکی بود، که صدایم می زد.

 

پای نی زاری ماندم‌، باد می آمد، گوش دادم‌:

 

چه کسی با من‌، حرف می زند؟


سوسماری لغزید.

 

راه افتادم‌.


یونجه زاری سر راه‌.

 

بعد جالیز خیار، بوته های گل رنگ


و فراموشی خاک‌.

 

لب آبی

 

گیوه ها را کندم‌، و نشستم‌، پاها در آب‌:

 

«من چه سبزم امروز


و چه اندازه تنم هوشیار است‌!

 

نکند اندوهی‌، سر رسد از پس کوه‌.


چه کسی پشت درختان است؟

 

هیچ، می چرخد گاوی در کرد.

 

ظهر تابستان است‌.


سایه ها می دانند، که چه تابستانی است‌.

 

سایه هایی بی لک‌،

 

گوشه ای روشن و پاک‌،


کودکان احساس‌! جای بازی این جاست‌.

 

زندگی خالی نیست‌:


مهربانی هست‌، سیب هست‌، ایمان هست‌.

 

آری


 تا شقایق هست‌، زندگی باید کرد.

 

در دل من چیزی است‌، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

 

و چنان بی تابم‌، که دلم می خواهد

 

بدوم تا ته دشت‌، بروم تا سر کوه‌.

 

دورها آوایی ست‌، که مرا می خواند.»


شعر زیبای صبح امروز کسی گفت به من

صبح امروز کسی گفت به من:

 

 تو چقدر تنهایی !

 

گفتمش در پاسخ:

 

تو چقدر حساسی؛

 

تن من گر تنهاست،

 

دل من با دلهاست،

 

دوستانی دارم

 

بهتر از برگ درخت

 

که دعایم گویند و دعاشان گویم،

 

یادشان دردل من،

 

قلبشان منزل من...!

 

صافى آب مرا یاد تو انداخت رفیق!

 

تو دلت سبز،

 

لبت سرخ،

 

چراغت روشن!

 

چرخ روزیت همیشه چرخان!

 

نفست داغ،

 

تنت گرم،

 

دعایت با من!

 

روزهایت پى هم خوش باشد...

برشی از شعر مسافر سهراب سپهری

چه خوب یادم هست


 عبارتی که به ییلاق ذهن وارد


شد


 وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت ...

شعر واحه ای در لحظه سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید،

 

پشت هیچستانم‌.

 

پشت هیچستان جایی است‌.

 

پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است

 

که خبر می آرند، از گل واشده ی دورترین بوته خاک.

 

روی شن ها هم‌، نقش های سم اسبان سواران ظریفی ست که صبح

 

به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.

 

پشت هیچستان‌، چتر خواهش باز است‌:

 

تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،

 

زنگ باران به صدا می آید.

 

آدم این جا تنهاست

 

و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری ست‌.

 

به سراغ من اگر می آیید،

 

نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد

 

چینی نازک تنهایی من‌!

 

شعر «و» سهراب سپهری

 

 

آری ما غنچۀ یک خوابیم

 

غنچۀ خواب؟ آیا می شکفیم؟

 

یک روزی بی جنبش برگ

 

اینجا ؟

 

نی در درۀ مرگ

 

تاریکی تنهایی

 

نی خلوت زیبایی

 

به تماشا چه کسی می آید؟

 

چه کسی ما را می بوید:

 

...

 

و به بادی پرپر ...؟

 

...

 

و فرودی دیگر ؟

 

...

 

شعر غمی غمناک سهراب سپهری

 

 

شب سردی است و من افسرده

 

راه دوری است و پایی خسته

 

تیرگی هست و چراغی مرده

 

 

 

می کنم تنها از جاده عبور

 

دور ماندند زمن آدمها

 

سایه ای از سر دیوار گذشت

 

غمی افزود مرا بر غمها

 

 

 

فکر تاریکی و این ویرانی

 

بی خبر آمد تا با دل من

 

قصه ها ساز کند پنهانی

 

 

 

نیست رنگی که بگوید با من

 

اندکی صبر سحر نزدیک است

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است

 

 

 

خنده ای کو که به دل انگیزم

 

قطره ای کو که به دریا ریزم

 

صخره ای کو که بدان آویزم

 

 

 

مثل اینست که شب نمناک است

 

دیگران را هم غم هست به دل

 

غم من لیک غمی غمناک است

 

 

 

هر دم این بانگ بر آرم از دل

 

وای این شب چقدر تاریک است

 

اندکی صبر سحر نزدیک است

شعر در قیر شب سهراب سپهری

 

 

دیرگاهی است در این تنهایی

 

رنگ خاموشی در طرح لب است

 

بانگی از دور مرا می‌خواند

 

لیک پاهایم در قیر شب است

 

 

 

رخنه‌ای نیست در این تاریکی

 

در و دیوار به‌هم پیوسته

 

سایه‌ای لغزد اگر روی زمین

 

نقش وهمی است ز بندی رسته

 

 

 

نفس آدم‌ها

 

سر به سر افسرده است

 

روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا

 

هر نشاطی مرده است

 

 

 

دست جادویی شب

 

در به‌روی من و غم می‌بندد

 

می‌کنم هرچه تلاش

 

او به من می‌خندد

 

 

 

نقش‌هایی که کشیدم در روز

 

شب ز راه آمد و با دود اندود

 

طرح‌هایی که فکندم در شب

 

روز پیدا شد و با پنبه زدود

 

 

 

دیرگاهی است که چون من همه را

 

رنگ خاموشی در طرح لب است

 

جنبشی نیست دراین خاموشی

 

دست ها پاها در قیر شب است

 

شعر بسیار زیبای ای ایران ای مرز پرگُهر سرودۀ زنده یاد استاد حسین گل گلاب


ای ایران ای مرز پرگُهر

 

ای خاکت سرچشمۀ هنر

 

 

 

دور از تو اندیشۀ بَدان

 

پاینده مانی و جاودان

 

 

 

ای دشمن ار تو سنگ خاره‌ای من آهنم

 

جان من فدای خاک پاک میهنم

 

 

 

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

 

دور از تو نیست اندیشه‌ام

 

 

 

در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما

 

پاینده باد خاک ایران ما

 

 

 

سنگ کوهت درّ و گوهر است

 

خاک دشتت بهتر از زر است

 

 

 

مهرت از دل کِی برون کنم

 

بَرگو بی مهرِ تو چون کنم

 

 

 

تا گردش جهان و دور آسمان به‌پاست

 

نورِ ایزدی همیشه رهنمای ماست

 

 

 

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

 

دور از تو نیست اندیشه‌ام

 

 

 

در راه تو، کِی ارزشی دارد این جان ما

 

پاینده باد خاک ایران ما

 

 

 

ایران ای خرّم بهشت من

 

روشن از تو سرنوشت من

 

 

 

گر آتش بارد به پیکرم

 

جز مهرت در دل نپرورم

 

 

 

از آب و خاک و مهرِ تو سرشته شد گِلم

 

مهر اگر برون رود تهی شود دلم

 

 

 

مهر تو چون، شد پیشه‌ام

 

دور از تو نیست اندیشه‌ام

 

 

 

در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما

 

پاینده باد خاک ایران ما


متن مذهّب از سایت تکتاز اخذ شده است.

مرگ قو ... دکتر مهدی حمیدی شیرازی

 

 

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

 

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

 

 

 

شب مرگ تنها نشیند به موجی

 

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

 

 

 

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

 

که خود در میان غزلها بمیرد

 

 

 

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا

 

کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد

 

 

 

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

 

که از مرگ غافل شود تا بمیرد

 

 

 

من این نکته گیرم که باور نکردم

 

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد

 

 

 

چو روزی ز آغوش دریا برآمد

 

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

 

 

 

تو دریای من بودی آغوش وا کن

 

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد

 

دریچه، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

ما چون دو دریچه روبروی هم


آگاه ز هر بگو مگوی هم


هر روز سلام و پرسش و خنده


هر روز قرار روز آینده


عمر آینۀ بهشت، اماآه


بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه


اکنون دل من شکسته و خسته ست


زیرا یکی از دریچه ها بسته ست


نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد


نفرین به سفر، که هر چه کرد او کرد


چاووشی، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

من اینجا بس دلم تنگ است

 

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

 

بیا ره توشه برداریم

 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

 

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟


باز باید زیست، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث


من نه خوش بینم نه بد بینم

 

من شد و هست و شود بینم...

 

عشق را عاشق شناسد ،  زندگی را من

 

من که عمری دیده ام پایین و بالایش

 

که تفو بر صورتش، لعنت به معنایش

 

دیده ای بسیار و می بینی

 

می وزد بادی ، پری را می برد با خویش،

 

از کجا ؟ از کیست؟

 

هرگز این پرسیده ای از باد؟

 

به کجا؟ وانگه چرا؟ زین کار مقصد چیست؟

 

خواه غمگین باش، خواهی شاد

 

باد بسیار است و پر بسیار ، یعنی این عبث جاریست.

 

آه باری بس کنم دیگر

 

هر چه خواهی کن، تو خود دانی

 

گر عبث یا هر چه باشد چند و چون،

 

این است و جز این نیست.

 

مرگ می گوید: هوم! چه بیهوده!

 

زندگی می گوید اما

 

باز باید زیست،

 

باید زیست،

 

باید زیست....


کاوه یا اسکندر زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

 

 

موجها خوابیده اند ، آرام و رام

 

طبل طوفان از نوا افتاده است

 

چشمه های شعله ور خشکیده اند

 

آبها از آسیاب افتاده است

 

 

 

در مزار آباد شهر بی تپش

 

وای جغدی هم نمی آید به گوش

 

دردمندان بی خروش و بی فغان

 

خشمناکان بی فغان و بی خروش

 

 

 

 

 

آهها در سینه ها گم کرده راه

 

مرغکان سرشان به زیر بالها

 

در سکوت جاودان مدفون شده است

 

هر چه غوغا بود و قیل و قالها

 

 

 

آبها از آسیا افتاده است

 

دارها برچیده ، خونها شسته اند

 

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

 

پشکبنهای پلیدی رسته اند

 

 

 

مشتهای آسمان کوب قوی

 

وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست

 

یا نهان سیلی زنان یا آشکار

 

کاسه ی پست گداییها شده ست

 

 

 

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان

 

و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود

 

این شب است ، آری ، شبی بس هولناک

 

لیک پشت تپه هم روزی نبود

 

 

 

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

 

و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست

 

گاه می گویم فغانی بر کشم

 

باز میبینم صدایم کوته است

 

 

 

باز می بینم که پشت میله ها

 

مادرم استاده ، با چشمان تر

 

ناله اش گم گشته در فریادها

 

گویدم گویی که من لالم ، تو کر

 

 

 

آخر انگشتی کند چون خامه ای

 

دست دیگر را به سان نامه ای

 

گویدم بنویس و راحت شو به رمز

 

تو عجب دیوانه و خود کامه ای

 

 

 

من سری بالا زنم چون مکیان

 

از پس نوشیدن هر جرعه آب

 

مادرم جنباند از افسوس سر

 

هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

 

 

 

گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم

 

گویمش اما جوانان مانده اند

 

گویدم اینها دروغند و فریب

 

گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

 

 

 

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟

 

من نهم دندان غفلت بر جگر

 

چشم هم اینجا دم از کوری زند

 

گوش کز حرف نخستین بود کر

 

 

 

گاه رفتن گویدم نومیدوار

 

وآخرین حرفش که : این جهل است و لج

 

قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود

 

و آخرین حرفم ستون است و فرج

 

 

 

می شود چشمش پر از اشک و به خویش

 

می دهد امید دیدار مرا

 

من به اشکش خیره از این سوی و باز

 

دزد مسکین بُرده سیگار مرا

 

 

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما ماندیم و خوان این و آن

 

میهمان باده و افیون و بنگ

 

از عطای دشمنان و دوستان

 

 

 

آبها از آسیا افتاده ، لیک

 

باز ما ماندیم و عدل ایزدی

 

وآنچه گویی گویدم هر شب زنم

 

باز هم مست و تهی دست آمدی؟

 

 

 

آن که در خونش طلا بود و شرف

 

شانه ای بالا تکاند و جام زد

 

چتر پولادین و نا پیدا به دست

 

رو به ساحلهای دیگر گام زد

 

 

 

در شگفت از این غبار بی سوار

 

خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم

 

آبها از آسیاافتاده ، لیک

 

باز ما با موج و توفان مانده ایم

 

 

 

هر که آمد بار خود را بست و رفت

 

ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب

 

ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟

 

زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

 

 

 

باز می گویند : فردای دگر

 

صبر کن تا دیگری پیدا شود

 

کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید

 

کاشکی اسکندری پیدا شود