شعر «زبان نگاه» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

 حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

 همه جا زمزمۀ عشق نهان من و توست

 گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 این همه قصۀ فردوس و تمنای بهشت

 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 نقش ما گو ننگارند به دیباچۀ عقل

 هر کجا نامۀ عشق است نشان من و توست

 سایه ز آتشکدۀ ماست فروغ مه و مهر

 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد