-
دوباره می سازمت وطن ... سیمین بهبهانی
پنجشنبه 12 آذر 1394 18:44
دوباره می سازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش ستون به سقف تو می زنم، اگر چه با استخوان خویش دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو دوباره می شویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه می رود به شعر خود رنگ می زنم، ز آبی آسمان خویش اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد که بردرم...
-
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب ... سلمان ساوجی
پنجشنبه 12 آذر 1394 18:15
ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب صحبت گل را رها، کرده ببویت گلاب سایۀ سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب سرّ جمالت به عقل، در نتوان یافتن خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب گرچه رخت در حجاب، میرود از چشم ما پردۀ ما...
-
ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما ... سلمان ساوجی
پنجشنبه 12 آذر 1394 17:33
ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما کس نمیداند به غیر از پیر ما، تدبیر ما خاک را از خاصیت اکسیر اگر زر میکند ساقیا می ده که ما خاکیم و می اکسیر ما ما که از دوران ازل مستیم و عاشق تا کنون غالبا صورت نبندد بعد از این تغییر ما من غلام هندوی آن سرو آزادم که او بر سمن بنوشت خطی از پی تحریر ما بر شب زلفش گر ای باد صبا،...
-
محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را ... سلمان ساوجی
پنجشنبه 12 آذر 1394 17:14
محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را غالبا دیوانه می داند، من فرزانه را بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را این قدر تمییز هست، آخر من دیوانه را گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده اند کرده ام وقف می و معشوق این، ویرانه را ما ز بیرون خمستان فلک، می میخوریم گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را ما ز جام ساقی مستیم کز...
-
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را ... سلمان ساوجی
پنجشنبه 12 آذر 1394 17:01
خیال نرگس مستت، ببست خوابم را کمند طرّۀ شستت، ببرد تابم را چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر عمارتی بکن این خانه خرابم را نسیم صبح من، از مشرق امید دمید ز خواب صبح در آرید آفتابم را فتادهام ز شرابی که بر نخیزد باز نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را بریخت آب...
-
نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟ ... سلمان ساوجی
پنجشنبه 12 آذر 1394 16:49
نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟ سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟ روشن است این که مرا، آینۀ عمر، تویی در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟ گر منم دور ز روی تو، دل من با توست نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟ برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر سرو نورستۀ من، «انبتک الله» چرا؟ دل در آن چاه زنخ مُرد و به مویی کارش بر...
-
امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما ... سلمان ساوجی
پنجشنبه 12 آذر 1394 16:31
امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما تو مست می حسنی، من مست می سودا از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه دیوانه چو بنشیند با مست، بود غوغا آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟ انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره چون...
-
امثال و حکم ایرانی، گلچینی از امثال و حکم دهخدا 1
پنجشنبه 12 آذر 1394 12:37
آلودۀ منّت کسان کم شو تا یک شبه در وثاق نان است«انوری» آمد به سرم از آن چه می ترسیدم. آنان که به صد زبان سخن می گفتند آیا چه شنیدند که خاموش شدند آن جا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی. آن جا که عقاب پر بریزد از پشّۀ لاغری چه خیزد آن جا که عیان است چه حاجت به بیان است. نظیر رُبّ حالٍ افصح من لسان. آن چه بر ما می رسد آن...
-
اهل فضل، از نعمتهاى دنیا محروم شوند ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:10
از یکى از بزرگان پرسیدند: با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟ او در پاسخ گفت: ندانی که پیوسته فضلاء، از نعمتهاى دنیا محروم شوند؟! آنکه حظ آفرید و روزى داد یا فضیلت همى دهد یا بخت
-
هر که با بدان نشیند ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:08
هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن. رقم بر خود به نادانی کشیدی که نادان را به صحبت برگزیدی طلب کردم ز دانایی یکی پند مرا فرمود با نادان مپیوند که گر دانای دهری خر بباشی وگر نادانی ابله تر بباشی
-
زنبور بی عسل ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:06
یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.
-
عالم بی عمل ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:05
تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رونده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.
-
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:03
دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند. سنگی به چند سال شود لعل پاره ای زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ
-
هر که با داناتر از خود بحث کند ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 03:00
هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است. چون درآید مه از تویی به سخن گرچه به دانی اعتراض مکن
-
خبری که دانی که دلی بیازارد ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:58
خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد. بلبلا مژده بهار بیار خبر بد به بوم باز گذار
-
سخن چین بدبخت هیزم کش است ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:56
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی. میان دوکس جنگ چون آتش است سخن چین بدبخت هیزم کش است کنند این و آن خوش دگرباره دل وی اندر میان کوربخت و خجل میان دو تن آتش افروختن نه عقل است و خود در میان سوختن
-
از بهر خدا مخوان ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:48
ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان. گر تو قرآن بدین نمط خوانی ببرى رونق مسلمانى
-
میاور سخن در میان سخن ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:45
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آن کسی که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند. سخن را سر است اى خداوند و بن میاور سخن در میان سخن خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش
-
مگوى انده خویش با دشمنان ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:43
بازرگانى را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی درمیان نهی. گفت: ای پدر فرمان تو راست، نگویم ولیکن خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه. مگوى انده خویش با دشمنان که لا حول گویند شادى کنان
-
هر که نان از عمل خویش خورد ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:37
حاتم طایی را گفتند: از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟ گفت: بلی، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشۀ صحرایی به حاجتی برون رفتم، خارکنی دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند؟ گفت: هر که نان از عمل خویش خورد منت حاتم طائى نبرد من او را به همت...
-
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:25
دزدی به خانه ی پارسایی درآمد. چندان که جست چیزی نیافت. دلتنگ شد. پارسا خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود. شنیدم که مردان راه خداى دل دشمنان را نکردند تنگ تو را کى میسر شود این مقام که با دوستانت خلافست و جنگ مودت اهل صفا چه در روی و چه در قفا. نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند. هر...
-
محتسب را درون خانه چکار؟ ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:23
یکی از بزرگان گفت: پارسایی را چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخنها گفته اند؟ گفت بر ظاهرش عیب نمی بینم و در باطنش غیب نمی دانم. هر که را، جامه پارسا بینى پارسا دان و نیک مرد انگار ور ندانى که در نهانش چیست محتسب را درون خانه چکار؟
-
که زندگانى ما نیز جاودانى نیست ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:21
کسی مژده پیش انوشیروان برد گفت: شنیدم که فلان دشمن تو را خدای عزوجل برداشت. گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟ اگر بمرد عدو جاى شادمانى نیست که زندگانى ما نیز جاودانى نیست
-
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:16
پادشاهی به کشتن بی گناهی فرمان داد. گفت: ای ملک بموجب خشمی که تو را بر من است آزار خود مجوی که این عقوبت بر من به یک نفس بسر آید و بزه آن بر تو جاوید بماند. دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخى و خوشى و زشت و زیبا بگذشت پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد در گردن او بماند و بر ما بگذشت ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او...
-
باش تا دستش ببندد روزگار ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:13
مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از...
-
نمک به قیمت بستان ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:10
آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده. اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى برآورند...
-
هماى بر همه مرغان از آن شرف دارد ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:07
یکی از وزرا معزول شد و به حلقه ی درویشان درآمد. اثر برکت صحبت ایشان در او سرایت کرد و جمعیت خاطرش دست داد. ملک بار دیگر بر او دل خوش کرد و عمل فرمود قبولش نیامد و گفت: معزولی به نزد خردمندان بهتر که مشغولی. آنان که کنج عافیت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند کاغذ بدریدند و قلم بشکستند وز دست و زبان حرف گیران پرستند...
-
گفتم: این فتنه است خوابش برده به ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:05
یکی از ملوک بی انصاف، پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضل تر است؟ گفت: تو را خواب نیم روز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. ظالمى را خفته دیدم نیم روز گفتم: این فتنه است خوابش برده به و آنکه خوابش بهتر از بیدارى است آن چنان بد زندگانى، مرده به.
-
مردنت به که مردم آزارى ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:03
درویشی مستجاب الدعوه در بغداد پدید آمد. حجاج یوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعای خیری بر من کن. گفت: خدایا جانش بستان. گفت: از بهر خدای این چه دعاست؟ گفت: این دعای خیرست تو را و جمله مسلمانان را. اى زبردست زیر دست آزار گرم تا کى بماند این بازار؟ به چه کار آیدت جهاندارى مردنت به که مردم آزارى
-
چو عضوى به درد آورد روزگار ... حکایاتی از گلستان سعدی
پنجشنبه 12 آذر 1394 02:02
بربالین تربت یحیی پیغامبر علیه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که یکی از ملوک عرب که به بی انصافی منسوب بود اتفاقا به زیارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست. درویش و غنى بنده این خاک و درند آنان که غنى ترن محتاجترند آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درویشان است و صدق معاملت ایشان، خاطری همراه من کنند که از دشمنی صعب...