نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟ ... سلمان ساوجی

نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینۀ عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورستۀ من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مُرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من ز گدایان توام

از گدایان خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل خواند به خود حضرتِ تو، سلمان را

«حاش لله» که بود راندۀ درگاه چرا؟


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد