دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی ... فیض کاشانی

دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی

ز کدام باده ساقی به من خراب دادی؟

چه دل و چه دین و ایمان همه گشت رخنه رخنه

مژه های شوخ خود را چو به غمزه آب دادی

دل عالمی ز جا شد چو نقاب برگشودی

دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی

در خرمی گشودی چو جمال خود نمودی

ره درد و غم ببستی چو شراب ناب دادی

ز دو چشم نیم مستت می ناب عاشقان را

ز لب و جوی جبینت شکر و گلاب دادی

همه کس نصیب خود را بَرَد از زکات حسنت

به من فقیر و مسکین غم بی حساب دادی

همه سر خوش از وصالت، من و حسرت و خیالت

همه را شراب دادی و مرا سراب دادی

ز لب شکر فروشت دل فیض خواست کامی

نه اجابتی نمودی نه مرا جواب دادی


می ‌کشم دردی که درمانیش نیست ... سلمان ساوجی

می ‌کشم دردی که درمانیش نیست

می ‌روم راهی که پایانیش نیست

هر که در خم خانۀ عشق تو بار

یافت، برگ هیچ بستانیش نیست

بندگان دارد بسی سلطان غم

لیک چون من بند فرمانیش نیست

هر که جان در ره جانانی نباخت

یا ز دل دور است یا جانیش نیست

خود دل مجموع در عالم که دید

کز عقب آه پریشانیش نیست

چشم ترکت کو سیه دل کافری است

هیچ رحمی بر مسلمانیش نیست

چشم آن انسان که عاشق نیست، هست

راست چون عینی که انسانیش نیست

هر که چون سلمان به زلف کافرت

نیستش اقرار، ایمانیش نیست


بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست ... سلمان ساوجی

بیمار غمت را، به جز از صبر دوا نیست

صبرست، دوای من و دردا که مرا نیست

از هیچ طرف راه ندارم که ز زلفت

بر هیچ طرف نیست که دامی ز بلا نیست

عشق است میان دل و جان من و بی ‌عشق

حقا که میان دل و جان هیچ صفا نیست

زاهد دهدم توبه ز روی تو، زهی روی

هیچش ز خدا شرم و ز روی تو حیا نیست

مهری و وفایی که تو را نیست مرا هست

صبری و قراری که تو را هست مرا نیست


عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست ... سلمان ساوجی

عاشقان را شوق مستی، از شرابی دیگرست

وین هوا گرم از فروغ آفتابی دیگرست

ساقی آب رز برای دیگران در گردش آر

کآسیای ما کنون، گردان به آبی دیگرست

عکس خورشید جمالت، مانع دیدار گشت

شاهد حسن تو را هر دم نقابی دیگرست

دیگران را در کمند آور که همچون زلف تو

هر رگی در گردن جانم طنابی دیگرست

آتشی کردی و گفتی می ‌کنم ترک عتاب

زینهار ای جان مگو کین خود، عتابی دیگرست

بخت راهی می ‌زند بر خون من، من چون کنم

باز بخت خفتۀ ما، دیده خوابی دیگرست

از رقیبم دوش می ‌پرسید کاین بیچاره کیست؟

گفت: سر برگشته‌ای، مستی، خرابی، دیگرست


جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است ... سلمان ساوجی

جان من می ‌رقصد از شادی مگر یار آمده است

می‌ جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده است

جان بیمارم به استقبال آمد تا به لب

قوّتی از نو مگر در جان بیمار آمده است

می ‌رود اشکم که بوسد خاک راهش را به چشم

بر لبم جان نیز پنداری بدین کار آمده است

زان دهان می ‌خواهد از بهر امان، انگشتری

جان زار من که زیر لب به زنهار آمده است

تا بدیدم روی خوبت را، ندیدم روز نیک

از فراقت روز بر من، چون شب تار آمده است

بی‌ تو گر می خورده‌ام، در سینه‌ام خون بسته است

بی تو گر گل چیده‌ام، در دیده‌ام خار آمده است

گر نسیمی زان طرف، بر من گذاری کرده است

همچو چنگ از هر رگم، صد نالۀ زار آمده است

روز بر چشمم، سیه گردیده است از غم چو شب

در خیالم، آن زمان کان زلف رخسار آمده است

گر بلا بسیار شد سلمان برو، مردانه باش

بر سر مردان، بلای عشق بسیار آمده است


حلقۀ زلف تو سرمایۀ هر سودایی است ... سلمان ساوجی

حلقۀ زلف تو سرمایۀ هر سودایی است

غمزۀ مست تو سر فتنۀ هر غوغایی است

راز سر بستۀ زلفت، مگشا پیش صبا

که صبا هم نفسش هرکس و هر دم جایی است

صورت خط تو در خاطر من می‌ گذرد

باز سر برزده از خاطر من سودایی است

درد بالای تو چینم که از آن بالاتر

نتوان گفت که در بزم فلک، بالایی است

هر کسی را نظری باشد و رایی و مرا

دیدن روی تو رای است و مبارک رایی است

دل سودا زده در عهد تو بستیم و برین

عهدها رفت و نگویی که مرا شیدایی است

با غم توست اگر جان مرا آرامی است

در دل ماست اگر درد تو را ماوایی است

یک شب از دیدۀ ما نیست خیالت خالی

شبروی شب همه شب در پی شب پیمایی است

می‌رود دل به ره دیده و تا چون باشد

سفر دیده مبارک سفر دریایی است

نه ز احوال دل بی‌خبرانت خبری است ... سلمان ساوجی

نه ز احوال دل بی‌خبرانت خبری است

نه به سر وقت جگرْ سوختگانت گذری است

گفته ای باد صبا با تو بگوید خبرم

این خبر پیش کسی گو که شبش را سحری است

بر سرم آنچه ز تنها و فراقت شبها

می‌رود با تو نگویم که در آن دردسری است

نظر من همه با توست اگر گه گاهی

نکنم دیده به سوی تو درآنم نظری است

ای دل از منزل هستی قدمی بیرون نه

به هوای سر کویش که مبارک سفری است

هر که خاک کف پایت نکند کحل بصر

اعتقاد همه آن است که او بی بصری است

تو برآنی که بود جز تو کسی سلمان را

او بر آن نیست که غیر از تو به عالم دگری است


چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است ... سلمان ساوجی

چشمِ سر مستِ خوشت، فتنۀ هشیاران است

هر که شد مست می عشق تو، هشیار، آن است

در خرابات خیال تو خرد را ره نیست

یعنی او نیز هم از زمرۀ هشیاران است

دلم از مصطبۀ عشق تو بویی بشنید

زان زمان باز مقیم در خماران است

عشق با روی تو هر بوالهوسی چون بازد؟

عشق کاری است که آن پیشۀ عیاران است

حال بیماری چشم تو و رنجوری من

داند ابروی تو کو بر سر بیماران است

دارم آن سر که سر اندر قدمت اندازم

وین خیالی است که اندر سر بسیاران است

شرح بیداری شبهای درازم که دهد

جز خیال تو که او مونس بیداران است

در هوی و هوس سرو قدت، سلمان را

دیده، ابری است که خون جگرش، باران است


من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است ... سلمان ساوجی

من خیال یار دارم، گر کسی را بر دل است

کز خیال او شوم خالی، خیالی باطل است

چشم عیارش، به قصد خواب هرشب تا سحر

در کمین مردم چشم است و مردم، غافل است

عشق در جان است و می در جام و شاهد در نظر

در چنین حالت، طریق پارسایی، مشکل است

بر نمی‌دارد حجاب از هودج لیلی، صبا

تا خلایق را شود روشن که مجنون، عاقل است

ما ز دریاییم همچون قطره و دریا ز ما

لیکن از ما در میان ما حجابی حایل است

یار اگر با ما به صورت می کند بیگانگی

صورت او را به معنی، آشنایی با دل است

رحمتی بر جان سلمان کن که رحمت واجب است

ناتوانی را که بار افتاده در آب و گل است

ناتوان جان را به جان دادن رسانیدم به لب

یکدم ای جان خوش برا کین آخرینت منزل است


هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان ... خاقانی شروانی

هان ای دل عبرت بین از دیده عبر کن هان

ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان

یک ره ز لب دجله منزل به مدائن کن

وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران

خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی

کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان

بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد

گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان

از آتش حسرت بین بریان جگر دجله

خود آب شنیدستی کآتش کندش بریان

بر دجله‌ گری نونو وز دیده زکاتش ده

گرچه لب دریا هست از دجله زکات استان

گر دجله درآموزد باد لب و سوز دل

نیمی شود افسرده و نیمی شود آتش‌دان

تا سلسلۀ ایوان بگسست مدائن را

در سلسله شد دجله، چون سلسله شد پیچان

گه‌ گه به زبان اشک آواز ده ایوان را

تا بو که به گوش دل پاسخ شنوی ز ایوان

دندانۀ هر قصری پندی دهدت نو نو

پند سر دندانه بشنو ز بن دندان

گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون

گامی دو سه بر مانه و اشکی دو سه هم بفشان

از نوحۀ جغد الحق ماییم به درد سر

از دیده گلابی کن، درد سر ما بنشان

آری چه عجب داری کاندر چمن گیتی

جغد است پی بلبل، نوحه است پی الحان

ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما

بر قصر ستم‌کاران تا خود چه رسد خذلان

گویی که نگون کرده است ایوان فلک ‌وش را

حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان

بر دیدۀ من خندی کاینجا ز چه می‌گرید

گریند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

نی زال مدائن کم از پیرزن کوفه

نه حجرۀ تنگ این کمتر ز تنور آن

دانی چه مدائن را با کوفه برابر نه

از سینه تنوری کن وز دیده طلب طوفان

این است همان ایوان کز نقش رخ مردم

خاک در او بودی دیوار نگارستان

این است همان درگه کو را ز شهان بودی

دیلم ملک بابل، هندو شه ترکستان

این است همان صفّه کز هیبت او بردی

بر شیر فلک حمله، شیر تن شادروان

پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین

در سلسلۀ درگه، در کوکبۀ میدان

از اسب پیاده شو، بر نطع زمین رخ نه

زیر پی پیلش بین شه مات شده نعمان

نی نی که چو نعمان بین پیل افکن شاهان را

پیلان شب و روزش گشته به پی دوران

ای بس پشه پیل افکن کافکند به شه پیلی

شطرنجی تقدیرش در ماتگه حرمان

مست است زمین زیرا خورده است به جای می

در کاس سر هرمز خون دل نوشروان

بس پند که بود آنگه بر تاج سرش پیدا

صد پند نوست اکنون در مغز سرش پنهان

کسری و ترنج زر، پرویز و به زرین

بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان

پرویز به هر بزمی زرین تره گستردی

کردی ز بساط زر زرین تره را بستان

پرویز کنون گم شد، زان گمشده کمتر گو

زرین تره کو بر خوان؟ روکم ترکوا برخوان

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران اینک

ز ایشان شکم خاک است آبستن جاویدان

بس دیر همی زاید آبستن خاک آری

دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان

خون دل شیرین است آن می که دهد رزبن

ز آب و گل پرویز است آن خم که نهد دهقان

چندین تن جباران کاین خاک فرو خورده است

این گرسنهْ چشم آخر هم سیر نشد ز ایشان

از خون دل طفلان سرخاب رخ آمیزد

این زال سپید ابرو وین مام سیه پستان

خاقانی ازین درگه دریوزۀ عبرت کن

تا از در تو زین پس دریوزه کند خاقان

امروز گر از سلطان رندی طلبد توشه

فردا ز در رندی توشه طلبد سلطان

گر زاد ره مکه تحقه است به هر شهری

تو زاد مدائن بر سبحه ز گل سلمان

این بحر بصیرت بین بی ‌شربت ازو مگذر

کز شط چنین بحری لب تشنه شدن نتوان

اخوان که ز راه آیند آرند ره ‌آوردی

این قطعه ره ‌آورد است از بهر دل اخوان

بنگر که در این قطعه چه سحر همی راند

مهتوک مسیحا دل، دیوانۀ عاقل جان


به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست ... سعدی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل

آنچه در سرِّ سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقی است

به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد

خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد

ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است

که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکَنَد سیل فنا خانۀ عمر

دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست


صبح می‌ خندد و من گریه کنان از غم دوست ... سعدی

صبح می‌ خندد و من گریه کنان از غم دوست

ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

بر خودم گریه همی ‌آید و بر خندۀ تو

تا تبسّم چه کنی بی‌خبر از مبسم دوست

ای نسیم سحر از من به دلارام بگوی

که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست

گو کمِ یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظر است

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن، خبر از عالم دوست

نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی

تا غباری ننشیند به دل خرم دوست

هر کسی را غم خویش است و دل سعدی را

همه وقتی غم آن تا چه کند با غم دوست


کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست ... سعدی

کس به چشمم در نمی‌آید که گویم مثل اوست

خود به چشم عاشقان صورت نبندد مثل دوست

هر که با مستان نشیند ترک مستوری کند

آبروی نیکنامان در خرابات آب جوست

جز خداوندان معنی را نغلطاند سماع

اولت مغزی بباید تا برون آیی ز پوست

بنده ‌ام گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر

هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست

عقل باری خسروی می ‌کرد بر ملک وجود

باز چون فرهاد عاشق بر لب شیرین اوست

عنبرین چوگان زلفش را گر استقصا کنی

زیر هر مویی دلی بینی که سرگردان چو گوست

سعدیا چندان که خواهی گفت وصف روی یار

حسن گل بیش از قیاس بلبل بسیارگوست