بتا هلاک شود دوست در محبت دوست ... سعدی

بتا هلاک شود دوست در محبت دوست

که زندگانی او در هلاک بودن اوست

مرا جفا و وفای تو پیش یکسان است

که هر چه دوست پسندد به جای دوست نکوست

مرا و عشق تو گیتی به یک شکم زاده است

دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست

هر آن چه بر سر آزادگان رود زیباست

علی الخصوص که از دست یار زیبا خوست

دلم ز دست به در برد سروبالایی

خلاف عادت آن سروها که بر لب جوست

به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش

گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست

چو گوی در همه عالم به جان بگردیدم

ز دست عشقش و چوگان هنوز در پی گوست

جماعتی به همین آب چشم بیرونی

نظر کنند و ندانند کآتشم در توست

ز دوست هر که تو بینی مراد خود خواهد

مراد خاطر سعدی مراد خاطر اوست


با همه مهر و با منش کین است ... سعدی

با همه مهر و با منش کین است

چه کنم حظ بخت من این است[1]

شاید ای نفس تا دگر نکنی

پنجه با ساعدی که سیمین است

ننهد پای تا نبیند جای

هر که را چشم مصلحت بین است

مَثَل زیرکان و چنبرِ عشق

طفلِ نادان و مارِ رنگین است

دردمند فراق سر ننهد

مگر آن شب که گور بالین است

گریه گو بر هلاک من مکنید

که نه این نوبت نخستین است

لازم است احتمال چندین جور

که محبت هزار چندین است

گر هزارم جواب تلخ دهی

اعتقاد من آن که شیرین است

مرد اگر شیر در کمند آرد

چون کمندش گرفت مسکین است

سعدیا تن به نیستی در ده

چاره با سخت بازوان این است



[1] . خواجوی کرمانی در تتبع از سعدی گفته است:

با مَنَت کینه و با جمله صفاست

این هم از طالع شوریدۀ ماست


از هر چه می ‌رود سخن دوست خوشتر است ... سعدی

از هر چه می ‌رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده ‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغِ زنده دلان، کوی دلبر است

جان می‌ روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ ام هنوز که نزلی محقر است

کاش آن به خشم رفتۀ ما آشتی کنان

بازآمدی که دیدۀ مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می ‌زنم ز غمت دود مجمر است

شب‌های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینۀ گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیور است

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصوّر است

زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است


دو قدم مانده که پاییز به یغما برود ... یغما گلرویی

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

این همه رنگ قشنگ از کف دنیا برود

 

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد

دل تنها به چه شوقی پی یلدا برود؟

 

گله ها را بگذار

ناله ها را بس کن

 

تا بجنبیم تمام است تمام!!

 

مهر دیدی که به برهم زدن چشم گذشت؟!

یا همین سال جدید!!

باز کم مانده به عید!!

این شتاب عمر است . . .

 

من و تو باورمان نیست که نیست!!!

 

زندگی گاه به کام است و بس است؛

زندگی گاه به نام است و کم است؛

زندگی گاه به دام است و غم است؛

 

چه به کام و

چه به نام و

چه به دام. . .

 

زندگی معرکۀ همّت ماست زندگی می گذرد.

 

زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد

زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد

زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد

 

چه به راز

و چه به ساز

و چه به ناز

 

زندگی لحظۀ بیداری ماست..

زندگی می گذرد...

زندگی کردن من، مردنِ تدریجی بود ... فرخی یزدی

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

دیدی آن تُرک ختا دشمن جان بود مرا

گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم

منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانۀ چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

غرق خون بود و نمی‌مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانۀ شیرین و به خوابش کردم

دل که خونابۀ غم بود و جگرگوشۀ درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

زندگی کردن من، مردنِ تدریجی بود

آنچه جان کَند تنم، عمر حسابش کردم


دستهامان نرسیده است به هم ... فریدون مشیری

از دل و دیده، گرامی تر هم

                            آیا هست؟

- دست،

      آری، ز دل و دیده گرامی تر:

                                        دست!

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان،

بی گمان دست گرانقدرتر است.

هر چه حاصل کنی از دنیا،

                           دستاورد است!

هر چه اسباب جهان باشد، در روی زمین،

دست دارد همه را زیر نگین!

سلطنت را که شنیده است چنین؟!

شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست!

خوشترین مایۀ دلبستگی من با اوست.

در فروبسته ترین دشواری،

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سرخود، بانگ زدم:

- هیچت ار نیست مخور خون جگر،

                                      دست که هست!

بیستون را یاد آر،

دست هایت را بسپار به کار،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار!

وه چه نیروی شگفت انگیزی است،

دست هایی که به هم پیوسته است!

به یقین، هر که به هر جای، در آید از پای

دست هایش بسته است!

دست در دست کسی،

                       یعنی: پیوند دو جان!

دست در دست کسی

                        یعنی: پیمان دو عشق!

دست در دست کسی داری اگر،

                                    دانی دست،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست؛

لحظه ای چند که از دست طبیب،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛

نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست!

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای!

لشکر غم خورد از پرچم دست  تو شکست!

دست، گنجینه مهر و هنر است:

خواه بر پردۀ ساز،

خواه در گردن دوست،

خواه بر چهرۀ نقش،

خواه بر دندۀ چرخ،

خواه بر دستۀ داس،

خواه در یاری نابینایی،

خواه در ساختن فردایی!

آنچه آتش به دلم می زند اینک هر دم

سرنوشت بشر است،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم!

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ولی

دست هامان، نرسیده است به هم!


دوستی ... فریدون مشیری

دل من دیر زمانی است که می پندارد:

«دوستی» نیز گلی است؛

مثل نیلوفر و ناز،

ساقۀ ترد ظریفی دارد .

بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد

جان این ساقۀ نازک را

                       - دانسته-

                          بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست،

از نخستین دیدار،

هر سخن، هر رفتار،

دانه هایی است که می افشانیم.

برگ و باری است که می رویانیم

آب و خورشید و نسیمش «مهر» است

گر بدانگونه که بایست به بار آید،

زندگی را به دل‌انگیزترین چهره بیاراید.

آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف،

که تمنای وجودت همه او باشد و بس.

بی‌نیازت سازد از همه چیز و همه کس.

زندگی، گرمی دل های به هم پیوسته است

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست.

در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،

عطر جان‌پرور عشق

گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز

دانه ها را باید از نو کاشت.

آب و خورشید و نسیمش را از مایۀ جان

خرج می باید کرد.

رنج می باید برد .

دوست می باید داشت!

با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد

با سلامی که در آن نور ببارد لبخند

دست یکدیگر را

بفشاریم به مهر

جام دل هامان را

                مالامال از یاری، غمخواری

بسپاریم به هم

بسراییم به آواز بلند:

- شادی روی تو!

                      ای دیده به دیدار تو شاد

باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست

تازه

        عطر افشان

                   گلباران باد.

دانلود آهنگ با تو نگفته بودم ... شعری از محمد مهدی سیّار با صدای سالار عقیلی

http://s3.picofile.com/file/8226715434/%D8%A8%D8%A7_%D8%AA%D9%88_%D9%86%DA%AF%D9%81%D8%AA%D9%87_%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%85.mp3.html



با تو نگفته بودم از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل، جانم رسیده بر لب

جانم رسیده برلب

من بی تو سرگردان، من بی تو حیرانم

شرحی ز گیسویت ... حال پریشانم

بی تابم این شب ها بی خوابم ای رویا

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

بی تابم این شب ها بی خوابم ای رؤیا

از تو چه پنهان من، گم کرده ام خود را

چشمی بگشا بشکن شب را

تا با تو بگذرم از این همه غوغا

پیدایم کن ... شیدایم کن

آزادم کن از این سکوت بی پروا

غمش در نهانخانۀ دل نشیند ... طبیب اصفهانی

غمش در نهانخانۀ دل نشیند

به نازی که لیلی به محمل نشیند

به دنبال محمل چنان زار گریم

که از گریه ام ناقه در گل نشیند

خلد گر به پا خاری آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند؟

پی ناقه اش رفتم آهسته ترسم

غباری به دامان محمل نشیند

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی

ز بامی که برخاست مشکل نشیند

عجب نیست خندد اگر گل به سروی

که در این چمن پای در گل نشیند

بنازم به بزم محبّت که آن جا

گدایی به شاهی مقابل نشیند

طبیب از طلب در دو گیتی میاسا

کسی چون میان دو منزل نشیند؟


طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد ... نشاط اصفهانی

طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد

در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد

منظر دیده قدمگاهِ گدایان شده است

کاخ دل در خور اورنگ شهی باید کرد

تیغ عشق و سر این نفس مقنّع به خرد

زین سپس خدمت صاحب کلهی باید کرد

روشنان فلکی را اثری در ما نیست

حذر از گردش چشم سیهی باید کرد

شب که خورشید جهانتاب نهان از نظر است

قطع این مرحله با نور مهی باید کرد

خوش همی می روی ای قافله سالار به راه

گذری جانب گم کرده رهی باید کرد

نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت

به صف دلشدگان هم نگهی باید کرد

جانب دوست نگه از نگهی باید داشت

کشور خصم تبه از سپهی باید کرد

گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط

سجده از دور به هر صبحگهی باید کرد


در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند ... امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت از این خراب تر نمی زند

گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند


شعر بسیار بسیار زیبای «عقاب» اثر بی نظیر و جاودانۀ استاد زنده یاد دکتر پرویز ناتل خانلری

گشت غمناک دل و جان عقاب

چو ازو دور شد ایّام شباب

دید کش دور به انجام رسید

آفتابش به لب بام رسید

باید از هستی دل برگیرد

ره سوی کشور دیگر گیرد

خواست تا چارۀ ناچار کند

دارویی جوید و در کار کند

صبحگاهی ز پی چارۀ کار

گشت بر باد سبکْ سیر، سوار

گله کآهنگ چرا داشت به دشت

ناگه از وحشت پر ولوله گشت

وآن شبان بیم زده، دل نگران

شد پی برۀ نوزاد دوان

کبک در دامن خاری آویخت

مار پیچید و به سوراخ گریخت

آهو اِستاد و نگه کرد و رمید

دشت را خط غباری بکشید

لیک صیّاد سَرِ دیگر داشت

صید را فارغ و آسوده گذاشت

چارۀ مرگ نه کاری ست حقیر

زنده را دل نشود از جان سیر

صید هر روزه به چنگ آمد زود

مگر آن روز که صیّاد نبود

 

آشیان داشت بر آن دامن دشت

زاغکی زشت و بد اندام و پلشت

سنگها از کف طفلان خورده

جان ز صد گونه بلا در برده

سال‌ها زیسته افزون ز شمار

شکم آگنده ز گند و مردار

بر سر شاخ وُرا دید عقاب

زآسمان سوی زمین شد به شتاب

گفت که ای دیده ز ما بس بیداد

با تو امروز مرا کار افتاد

مشکلی دارم اگر بگشایی

بکنم آنچه تو می ‌فرمایی

گفت: ما بندۀ درگاه توایم

تا که هستیم هوا خواه توایم

بنده آماده بُوَد، فرمان چیست؟

جان به راه تو سپارم، جان چیست؟

دل چو در خدمت تو شاد کنم

ننگم آید که زجان یاد کنم

این همه گفت ولی با دل خویش

گفتگویی دگر آورد به پیش

کاین ستمکار قوی پنجه کنون

از نیاز است چنین زار و زبون

لیک ناگه چو غضبناک شود

زو حساب من و جان پاک شود

دوستی را چو نباشد بنیاد

حزم را باید از دست نداد

در دل خویش چو این رای گزید

پر زد و دورْ تَرَک جای گزید

 

زار و افسرده چنین گفت عقاب

که مرا عمر، حبابی است بر آب

راست است این که مرا تیز پرست

لیک پروازِ زمان تیزتر است

من گذشتم به شتاب از در و دشت

به شتاب ایّام از من بگذشت

گرچه از عمر دل سیری نیست

مرگ می ‌آید و تدبیری نیست

من در این شوکت و این شهپر و جاه

عمرم از چیست بدین حد کوتاه؟

تو بدین قامت و بال ناساز

به چه فن یافته ‌ای عمر دراز؟

پدرم از پدر خویش شنید

که یکی زاغ سیهْ روی پلید

با دو صد حیله به هنگام شکار

صد ره از چنگش کرده است فرار

پدرم نیز به تو دست نیافت

تا به منزلگهِ جاوید شتافت

لیک هنگام دم باز پسین

چو تو بر شاخ شدی جایگزین

 از سر حسرت با من فرمود

کاین همان زاغ پلیدست که بود

عمرمن نیز به یغما رفته است

یک گل از صد گل تو نشکفته است

چیست سرمایه این عمر دراز؟

رازی این جاست تو بگشای این راز

زاغ گفت: اَر تو درین تدبیری

عهد کن تا سخنم بپذیری

عمرتان گرنه پذیرد کم و کاست

دگری را چه گنه کاین ز شماست؟

زآسمان هیچ نیایید فرود

آخر از این همه پرواز چه سود

پدر من که پس از سیصد و اند

کان اندرز بُد و دانش و پند

بارها گفت که بر چرخ اثیر

بادها راست فراوان تاثیر

بادها کز زِبَر خاک وزند

تن و جان را نرسانند گزند

هر چه از خاک شوی بالاتر

باد را بیش گزند است و خطر

تا بدان جا که بر اوج افلاک

آیت مرگ بود پیک هلاک

ما از آن سال بسی یافته‌ایم

کز بلندی رخ برتافته‌ایم

زاغ را میل کند دل به نشیب

عمر بسیارش از آن گشته نصیب

دیگر این خاصیت مردار است

عمر مردارْ خوران بسیار است

گند و مردار بهین درمان است

چارۀ درد تو زان آسان است

خیز و زین بیش ره چرخ مپوی

طعمۀ خویش بر افلاک مجوی

ناودان جایگهی سخت نکوست

به از آن کنج حیاط و لب جوست

من که صد نکتۀ نیکو دانم

ره هر برزن و هر کو دانم

خانه اندر پس باغی دارم

وندر آن باغ سراغی دارم

خوان گستردۀ الوانی هست

خوردنی‌های فراوانی هست

 

آنچه زان زاغ چنین داد سراغ

گند زاری بود اندر پس باغ

بوی بد رفته از آن تا ره دور

معدن پشّه، مقام زنبور

نفرتش گشته بلای دل و جان

سوزش و کوری دو دیده از آن

 

آن دو همراه رسیدند از راه

زاغ بر سفره خود کرد نگاه

گفت: خوانی که چنین الوان است

لایق محضر این مهمانست

می‌کنم شکر که درویش نیم

خجل از ما حضر خویش نیم

گفت و بنشست و بخورد از آن گند

تا بیاموزد ازو مهمان پند

 

عمر در اوج فلک برده به سر

دم زده در نفس باد سحر

ابر را دیده به زیر پر خویش

حیوان را همه فرمانبر خویش

بارها آمده شادان ز سفر

به رهش بسته فلک، طاقِ ظفر

سینۀ کبک و تذرو و تیهو

تازه و گرم شده طعمۀ او

اینک افتاده بر این لاشه و گند

باید از زاغ بیاموزد پند؟

 

بوی گندش دل و جان تافته بود

حال بیماری دق یافته بود

دلش از نفرت و بیزاری ریش

گیج شد، بست دمی دیدۀ خویش

یادش آمد که بر آن اوج سپهر

هست پیروزی و زیبایی و مهر

 فرّ و آزادی و فتح و ظفرست

نفس خرّم باد سحرست

دیده بگشود و به هر سو نگریست

دید گردش اثری زاین ها نیست

آنچه بود از همه سو خواری بود

وحشت و نفرت و بیزاری بود

بال بر هم زد و برجست ز جا

گفت: کای یار ببخشای مرا

سال‌ها باش و بدین عیش بساز

تو و مردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی

گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مُرد

عمر در گند به سر نتوان برد

 شهپر شاه هوا اوج گرفت

زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالاتر شد

راست با مهر فلک همسر شد

لحظه ‌‌ای چند بر این لوح کبود

نقطه ‌ای بود و دگر هیچ نبود

 

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست ... سعدی

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلّف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست