عــشــق در پــای گــلــی رنـگ وفــا مــی ریـزد ... صائب تبریزی

عــشــق در پــای گــلــی رنـگ وفــا مــی ریـزد

فرصـتـش بـاد که بـسـیار بـجـا می ریزد

زان سفر کردۀ بـسـتـان خـبـری هسـت که گل

زر خـود را همـه در پـای صـبـا مـی ریزد

می چنان دشمن شرم است که گر سایه تاک

بـر سـر حـسن فتـد، رنگ حـیا می ریزد

بــر کـف پـای تـو تـا تـهـمـت خـونـریـزی بـسـت

هر که را دست دهد خون حنا می ریزد

صـــائب از دیـــده خـــونـــبــــار کـــرم دارد یـــاد

کآنچـه دارد همـه در پـای گـدا می ریزد

مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید ... صائب تبریزی

مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید

نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟

 

به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکّل کش

که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید

 

دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را

به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید

 

چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟

رقم یکدست اگر از خامه فولاد می آید

 

دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را

وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید

 

اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد

به درگاه فقیران بهر استمداد می آید

 

مرا از سخت رویی داد گردون توبه خواهش

ز روی سخت کار سیلی استاد می آید

 

ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را

که خون زخم ما از دیده جلاد می آید

 

چنان شد عام در ایّام ما ذوق گرفتاری

که صید وحشی از دنبالۀ صیاد می آید

 

سرآمد نوبت خسرو، نوای باربد طی شد

هنوز از بیستون آوازۀ فرهاد می آید

 

کدامین عقده دل باز کرد از زلف مشکینش؟

که دیگر بوی خون از شانۀ شمشاد می آید

 

از آن معمور می باشد خرابات مغان صائب

که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید


حاصل عمر ز خود بیخبران آه بود ... صائب تبریزی

حاصل عمر ز خود بیخبران آه بود

هر که از خویشتن آگاه شد آگاه بود

نتوان در حرم قدس به پرواز رسید

پر سیمرغ درین راه پر کاه بود

پیش چشمی که به یکتایی آن سرو رسید

طوق هر فاخته ای های هو الله بود

از وصول آن که زند دم، خبر از راهش نیست

آن بود واصل این راه که در راه بود

هرکه باریک ز اندیشه شود همچو هلال

می توان یافت که جویندۀ آن ماه بود

ای که کام دو جهان را ز خدا می طلبی

هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود

غافل از مور مشو گر چه سلیمان باشی

که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود

از وصال رخ او بی ادبان محرومند

گل این باغ ز دستی است که کوتاه بود

می رسد جاذبه عشق به فریاد مرا

یوسف آن نیست که پیوسته درین چاه بود

صائب از کشمکش رد و قبول آسوده است

هرکه را روی دل از خلق به الله بود

شعر «زبان نگاه» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست

 تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

 گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

 روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

 حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید

 همه جا زمزمۀ عشق نهان من و توست

 گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه

 ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

 این همه قصۀ فردوس و تمنای بهشت

 گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

 نقش ما گو ننگارند به دیباچۀ عقل

 هر کجا نامۀ عشق است نشان من و توست

 سایه ز آتشکدۀ ماست فروغ مه و مهر

 وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

شعر «سایۀ سرگردان» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست

 سر گل دارم و پروانۀ پروازم نیست

 گل به لبخند و مرا گریه گرفته است گلو

چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست

 گاهم از نای دل خویش نوایی برسان

 که جزین نالۀ سوز تو دمسازم نیست

در گلو می شکند ناله ام از رقت دل

 قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

 ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت

 بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست

 آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل

 که درین پرده جزین همدم و همرازم نیست

 دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی

 چه کنم شیوۀ آیینۀ غمازم نیست

 به گره بندی آن ابروی باریک اندیش

 که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست

 سایه چون باد صبا خستۀ سرگردانم

 تا به سر سایۀ آن سرو سرافرازم نیست

شعر «افسانۀ خاموشی» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی

 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم

 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی

می از جام مودّت نوش و در کار محبّت کوش

به مستی، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی

سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت

 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی

نمی سنجند و می رنجند ازین زیبا سخن سایه

 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

شعر «تنگ غروب» امیر هوشنگ ابتهاج (سایه)

یاری کن ای نفس که درین گوشۀ قفس

بانگی بر آورم ز دل خسته یک نفس

 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور

نه پرتو ستاره و نه نالۀ جرس

 خونابه گشت دیدۀ کارون و زنده رود

 ای پیک آشنا برس از ساحل ارس

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد

 ای آیت امید به فریاد من برس

 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف

 می خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس آید به پیشباز

رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

 ما را هوای چشمۀ خورشید در سر است

 سهل است سایه گر برود سر در این هوس