پوستینی کهنه(میراث) زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

 

پوستینی کهنه دارم من

 

یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود

 

سالخوردی جاودان مانند

 

مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

 

جز پدرم آیا کسی را می شناسم من

 

کز نیاکانم سخن گفتم ؟

 

نزد آن قومی که ذرات شرف در خانه ی خونشان

 

کرده جا را بهر هر چیز دگر ، حتی برای آدمیت ، تنگ

 

خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن ، که من گفتم

 

جز پدرم آری

 

من نیای دیگری نشناختم هرگز

 

نیز او چون من سخن می گفت

 

همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم

 

کاندر اخم جنگلی ، خمیازه ی کوهی

 

روز و شب می گشت ، یا می خفت

 

این دبیر گیج و گول و کوردل : تاریخ

 

تا مذهّب دفترش را گاهگه می خواست

 

با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید

 

رعشه می افتادش اندر دست

 

در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می لرزید

 

حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می بست

 

زانکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می خاست

 

هان ، کجایی ، ای عموی مهربان ! بنویس

 

ماه نو را دوش ما ، با چاکران ، در نیمه شب دیدیم

 

مادیان سرخ یال ما سه کرّت تا سحر زایید

 

در کدامین عهد بوده ست اینچنین ، یا آنچنان ، بنویس

 

لیک هیچت غم مباد از این

 

ای عموی مهربان ، تاریخ

 

پوستینی کهنه دارم من که می گوید

 

از نیاکانم برایم داستان ، تاریخ

 

من یقین دارم که در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست

 

نیز خون هیچ خان و پادشاهاهی نیست

 

وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت

 

کاندرین بی فخر بودنها گناهی نیست

 

پوستینی کهنه دارم من

 

سالخوردی جاودان مانند

 

مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم ،که شب تا روز

 

گویدم چون و نگوید چند

 

سالها زین پیشتر در ساحل پر حاصل جیحون

 

بس پدرم از جان و دل کوشید

 

تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد

 

او چنین می گفت و بودش یاد

 

« داشت کم کم شبکلاه و جبه ی من نو ترک می شد

 

کشتگاهم برگ و بر می داد

 

ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست

 

من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد

 

تا گشودم چشم ، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم

 

پوستین کهنه ی دیرینه ام با من

 

اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز

 

هم بدان سان کز ازل بودم »

 

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا

 

باز او ماند و سکنگور و سیه دانه

 

و آن به آیین حجره زارانی

 

کانچه بینی در کتاب تحفه ی هندی

 

هر یکی خوابیده او را در یکی خانه

 

روز رحلت پوستینش را به ما بخشید

 

ما پس از او پنج تن بودیم

 

من بسان کاروانسالارشان بودم

 

کاروانسالار ره نشناس

 

اوفتان ، خیزان

 

تا بدین غایت که بینی ، راه پیمودیم

 

سالها زین پیشتر من نیز

 

خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد

 

با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد

 

این مباد ! آن باد

 

ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست

 

پوستینی کهنه دارم من

 

یادگار از روزگارانی غبار آلود

 

مانده میراث از نیاکانم مرا ، این روزگار آلود

 

های ، فرزندم

 

بشنو و هش دار

 

بعد من این سالخورد جاودان مانند

 

با بر و دوش تو دارد کار

 

لیک هیچت غم مباد از این

 

کو ،کدامین جبه ی زربفت رنگین میشناسی تو

 

کز مرقّع پوستین کهنه ی من پاکتر باشد ؟

 

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

 

که من نه در سودا ضرر باشد ؟

 

آی دختر جان

 

همچنانش پاک و دور از رقعۀ آلودگان می دار

 

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها، زنده یاد استاد مهدی اخوان ثالث

 

به دیدارم بیا هر شب

 

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

 

 

 

دلم تنگ است

 

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

 

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

 

دلم تنگ است

 

 

 

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

 

در این ایوان سرپوشیده

 

وین تالاب مالامال

 

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

 

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

 

 

 

بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ

 

بهشتم نیز و هم دوزخ

 

 

 

به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من

 

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

 

و من می مانم و بیداد بی خوابی

 

 

 

در این ایوان سرپوشیدۀ متروک

 

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

 

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها

 

پرستو ها

 

 

 

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

 

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

 

که می ترسم تو را خورشید پندارند

 

و می ترسم همه از خواب برخیزند

 

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

 

 

 

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

 

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

 

 

 

و نیلوفر که سر بر می کشد از آب

 

پرستوها که با پرواز و با آواز

 

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی

 

نمی خواهم بفهمانند بیدارند

 

 

 

شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

 

در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

 

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

 

 

 

بیا ای مهربان با من!

 

بیا ای یاد مهتابی...

 

عجب صبری خدا دارد: رحیم معینی کرمانشاهی

 

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

 اگر من جای او بودم

 

همان یک لحظۀ اول ...

 

که اول ظلم را می‌دیدم از مخلوق بی‌وجدان ،

 

جهان را با همه زیبایی و زشتی،

 

به روی یکدگر ، ویرانه می‌کردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم ،

 

که در همسایۀ صدها گرسنه ،

 

چند بزمی گرم عیش و نوش می‌دیدم ،

 

نخستین نعرۀ مستانه را

 

خاموش آن دم  بر لب پیمانه می‌کردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم ،

 

که می‌دیدم یکی عریان و لرزان

 

دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین،

 

زمین و آسمان را

 

واژگون مستانه می‌کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم ،

 

نه طاعت می‌پذیرفتم

 

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها

 

تیز کرده

 

پاره پاره در کف زاهد نمایان

 

سجدۀ صد دانه می‌کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم،

 

برای خاطر تنها یکی

 

مجنون صحراگرد بی‌سامان

 

هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو

 

آواره و دیوانه می‌کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم،

 

به عرش کبریایی

 

با همه صبر خدایی

 

تا که می‌دیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا گردیده ،

 

خواری می‌فروشد

 

گردش این چرخ را

 

وارونه بی‌صبرانه می‌کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم ،

 

که می‌دیدم مشوش عارف و عامی

 

ز برق فتنۀ این علم عالم‌سوز مردم‌کش ،

 

به جز اندیشۀ عشق و وفا ،

 

معدوم هر فکری در این دنیای پرافسانه می‌کردم.

 

عجب صبری خدا دارد !

 

چرا من جای او باشم ؟!

 

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته

 

و تاب تماشای زشتکاری های این مخلوق را دارد

 

وگرنه من به جای او چو بودم ،

 

یک نفس کی عادلانه سازشی

 

با جاهل و فرزانه می‌کردم

 

عجب صبری خدا دارد...

 

عجب صبری خدا دارد...

متنی زیبا از مرحوم دکتر علی شریعتی

نمی دانم...

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد


نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت


ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد


گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش


و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در اندام گلویم سخت


بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد


بدین سان بشکند هر دم سکوت مرگبارم را...

 

شعری زیبا از فریدون مشیری

زندگی کوزه آبی خنک و رنگین است

 

آب این کوزه گهی تلخ و گهی شیرین است

 

زندگی گرمی دل های به هم پیوسته است

 

تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است.

شعری بسیار زیبا از احمد شاملو

ﺳﺎﺩﮔﻴﻢ ﺭﺍ...

ﻳﻜﺮﻧﮕﻴﻢ ﺭﺍ...

ﺑﻪ ﭘﺎی ﺣﻤﺎﻗﺘﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ...

ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﻧﺰﻧﻢ...

ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺁﺯﺍﺭ ﻭ  ﻓﺮﻳﺐ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺁﺳﺎﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺩﻧﻴﺎﺳﺖ...

ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻥ نمی خواهد...

 

ﺩﻭﺭﻩ

ﺩﻭﺭۀ ﮔﺮﮔﻬﺎﺳﺖ.....

ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻲ, ﻣﻲ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ ﺩﺷﻤﻨﻲ!

ﮔﺮﮒ ﻛﻪ ﺑﺎﺷﻲ, ﺧﻴﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍﺣﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻧﻰ!

ﻣﺎ ﺗﺎﻭﺍﻥ ﮔﺮﮒ ﻧﺒﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻲ ﺩﻫﻴﻢ...

 

حتی به روزگاران استاد دکتر شفیعی کدکنی

 

 

ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران

 

بیداری ستاره، در چشم جویباران

 

 

 

آیینه نگاهت، پیوند صبح و ساحل

 

لبخند گاهگاهت، صبح ستاره باران

 

 

 

بازآ که در هوایت خاموشی جنونم

 

فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

 

 

 

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

 

کاین گونه فرصت از دست دادند بی شماران

 

 

 

گفتی: به روزگاری مهری نشسته گفتم

 

بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران

 

 

 

بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز

 

زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران

 

 

 

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

 

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

 

 

 

وین نغمه محبت، بعد از من و تو ماند

 

تا در زمانه باقی است آواز باد و باران

 

و من آن روز را احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد


و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت


 

روزی که کمترین سرود


بوسه است


و هر انسان


برای هر انسان


برادری ست


روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند


قفل افسانه‌ایست


و قلب


برای زندگی بس است


 

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است


تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی


روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست


تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم


روزی که هر حرف ترانه‌ایست


تا کمترین سرود بوسه باشد


 

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی


و مهربانی با زیبایی یکسان شود


روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم



 

و من آنروز را انتظار می‌کشم


حتی روزی


که دیگر


نباشم...


گزیده ای از شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ فرخزاد


سلام ای شب معصوم !

 

 سلام ای شبی که چشم های  گرگ های بیابان را 

 

به حفره های استخوانی ایمان  و اعتماد بدل می کنی

 

ودر کنار جویبارهای تو ، ارواح بیدها

 

ارواح مهربان تبرها را می بویند

 

من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

 

و این جهان به لانۀ ماران مانند است

 

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی­ست

 

که همچنان که ترا می بوسند

 

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند

وای باران حمید مصدق

 

وای، باران؛

 

باران؛

 

شیشه پنجره را باران شست .

 

از دل من اما،

 

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

 

 

آسمان سربی رنگ،

 

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ .

 

می پرد مرغ نگاهم تا دور،

 

وای، باران،

 

باران،

 

پر مرغان نگاهم را شست .

 

 

 

خواب رویای فراموشیهاست !

 

خواب را دریابم،

 

که در آن دولت خواموشیهاست .

 

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم،

 

 

 

و ندایی که به من میگوید :

 

گر چه شب تاریک است

 

دل قوی دار،

 

سحر نزدیک است

 

 

 

دل من، در دل شب،

 

خواب پروانه شدن می بیند .

 

مهر در صبحدمان داس به دست

 

آسمانها آبی،

 

پر مرغان صداقت آبی ست

 

دیده در آینه صبح تو را می بیند .

 

 

 

از گریبان تو صبح صادق،

 

می گشاید پرو بال .

 

تو گل سرخ منی

 

تو گل یاسمنی

 

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

 

نه؟

 

از آن پاکتری .

 

تو بهاری ؟

 

نه،

 

بهاران از توست .

 

از تو می گیرد وام،

 

هر بهار اینهمه زیبایی را .

 

 

 

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو !

 

از قفس آزاد بهار

 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید

 

قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید

 

 

 

فصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا

 

بنشینید به باغی و مرا یاد کنید

 

 

 

عندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود

 

بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنید

 

 

 

یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان

 

چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنید

 

 

 

هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس

 

برده در باغ و یاد منش  آزاد کنید

 

 

 

آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک

 

فکر ویران شدن خانه  صیاد کنید

 

 

 

شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب

 

یاد پروانه هستی شده بر باد کنید

 

 

 

بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین

 

خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید

 

 

 

جور و بیداد کند عمر جوانان  کوتاه

 

ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید

 

 

 

گر شد از جور شما خانه موری ویران

 

خانه خویش محال است که آباد کنید

 

 

 

کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار

 

شکر آزادی و آن گنج خدا داد  کنید

 

گوهرفروش شهریار

 

 

یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

 

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

 

 

 

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

 

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

 

 

 

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام

 

جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

 

 

 

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

 

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

 

 

 

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

 

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

 

 

 

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

 

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

 

 

 

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود

 

که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

 

 

 

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

 

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

 

 

 

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

 

گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

 

 

 

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس

 

خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

 

 

 

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر

 

شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

 

 

 

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت

شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

 

حدیث جوانی رهی معیری

اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده ام


خارم، ولی به سایه گل آرمیده ام


با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق


همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام


چون خاک، در هوای تو از پا فتاده ام


چون اشک، در قفای تو با سر دویده ام


من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش


از دیگران حدیث جوانی شنیده ام


از جام عافیت، می نابی نخورده ام


وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام


موی سپید را، فلکم رایگان نداد


این رشته را به نقد جوانی خریده ام


ای سرو پای بسته، به آزادگی مناز


آزاده من، که از همه عالم بریده ام


گر میگریزم از نظر مردمان، رهی


عیبم مکن، که آهوی مردم ندیده ام

 

دی ماه ١٣٣٣

یاد ایام رهی معیری

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

 

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

 

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

 

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

 

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

 

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

 

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی

 

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

 

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

 

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

 

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

 

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

 

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

 

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

شعر بسیار زیبای هنر گام زمان: امیر هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه

 هنر گام زمان

 

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینۀ سر منزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چلۀ این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچۀ ایام ، دل آدمیان است

دل بر گذر قافلۀ لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی ست درین سینه که همزاد جهان است

فریاد ز داد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصلۀ دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

شعری بسیار زیبا از فریدون مشیری

ای همه گل های از سرما کبود

خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟

مهر، هرگز این چنین غمگین نتافت

باغ، هرگز این چنین تنها نبود

 

تاج های نازتان بر سر شکست

باد وحشی چنگ زد در سینه تان

صبح می خندد خودآرایی کنید!

اشک های یخ زده، آیینه تان

 

رنگ عطر آویزتان بر باد رفت

عطر رنگ آمیزتان نابود شد

زندگی در لای رگ هاتان فسرد

آتش رخساره هاتان دود شد!

 

روزگاری، شام غمگین خزان

خوش تر از صبح بهارم می نمود

این زمان حال شما، حال من است

ای همه گل های از سرما کبود !

 

روزگاری، چشم پوشیدم ز خواب

تا بخوانم قصه ی مهتاب را

این زمان دور از ملامت های ماه

چشم می بندم که جویم خواب را

 

روزگاری، یک تبسّم، یک نگاه

خوش تر از گرمای صد آغوش بود

این زمان بر هر که دل بستم دریغ

آتش آغوش او خاموش بود

 

روزگاری، هستی ام را می نواخت

آفتابِ عشقِ شورانگیزِ من

این زمان خاموش و خالی مانده است

سینه ی از آرزو لبریز من

 

تاج عشقم عاقبت بر سر شکست

خنده ام را اشکِ غم از لب ربود

زندگی در لای رگ هایم فسرد

ای همه گل های از سرما کبود... !

 

شعر آی آدمها نیما

آی آدم ها

 

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند

 

در چه هنگامی بگویم من ؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

 

آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید

نان به سفره جامه تان بر تن

یک نفر در آب می خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

می کند زین آبها بیرون

 

گاه سر . گه پا

 

آی آدم ها

 

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

 

می زند فریاد و امید کمک دارد

 

آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش

می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :

 

آی آدم ها ..

 

و صدای باد هر دم دلگزاتر

در صدای باد بانگ او رساتر

از میان آب های دور ی و نزدیک

باز در گوش این نداها

 

 آی آدم ها

 

شعر می تراود مهتاب نیما


می تراود مهتاب 
می درخشد شب تاب 
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک 
غم این خفته ی چند 
                    خواب در چشم ترم می شکند 
نگران با من استاده سحر 
صبح می خواهد از من 
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر

 

درجگر خاری لیکن

از ره این سفرم می شکند 
نازک آرای تن ساق گلی 
            که به جانش کشتم 
                    و به جان دادمش آب 
                                 ای دریغا به برم می شکند 
دست ها می سایم 
           تا دری بگشایم 
                     بر عبث می پایم 
                                  که به در کس آید 
در و دیوار به هم ریخته شان 
بر سرم می شکند 

می تراود مهتاب 
         می درخشد شب تاب 
مانده پای آبله از راه دراز 
بر دم دهکده مردی تنها 
                   کوله بارش بر دوش 
دست او بر در، می گوید با خود: 
غم این خفته چند 
                     خواب در چشم ترم می شکند

سفر به خیر استاد دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

"به کجا چنین شتابان؟"

گون از نسیم پرسید.

"دل من گرفته زینجا,

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟"

" همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم...  "


-"به کجا چنین شتابان؟"

" به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم...  "


-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,

به شکوفه ها, به باران,

برسان سلام ما را.

شعر کوچه از زنده یاد فریدون مشیری

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

 

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

 

 

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

 

باغ صد خاطره خندید

 

عطر صد خاطره پیچید

 

 

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

 

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

 

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

 

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 

من همه محو تماشای نگاهت

 

 

 

آسمان صاف و شب آرام

 

بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ریخته در آب

 

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ

 

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

 

 

یادم آید : تو به من گفتی :

 

از این عشق حذر کن!

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

 

آب ، آئینه عشق گذران است

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

 

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

 

 

با تو گفتم :‌

 

"حذر از عشق؟

 

ندانم!

 

سفر از پیش تو؟‌

 

هرگز نتوانم!

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

 

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

 

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

 

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

 

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

 

حذر از عشق ندانم

 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!

 

 

 

اشکی ازشاخه فرو ریخت

 

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

 

اشک در چشم تو لرزید

 

ماه بر عشق تو خندید،

 

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

 

پای در دامن اندوه کشیدم

 

نگسستم ، نرمیدم

 

 

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

 

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

 

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!