پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را ... سعدی

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سستْ عهدی که تحمل نکند بارِ جفا را

گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می ‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر بُرد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بوده است گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوتهْ نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی ‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگران است ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قُلْ لِصاحٍ تَرَکَ النَّاسَ مِنَ الوَجْدِ سُکَارَی

ای نفس خرّم باد صبا ... سعدی

ای نفس خرّم باد صبا

از بر یار آمده‌ ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح؟

مرغ سلیمان چه خبر از سبا؟

بر سر خشم است هنوز آن حریف؟

یا سخنی می ‌رود اندر رضا؟

از در صلح آمده‌ ای یا خلاف؟

با قدم خوف روم یا رجا؟

بار دگر گر به سر کوی دوست

بگذری ای پیک نسیم صبا

گو رمقی بیش نماند از ضعیف

چند کند صورت بی‌ جان بقا

آن همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دور وصالی بود

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است

درد کشیدن به امید دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمی می ‌زنم

روز دگر می ‌شنوم بر ملا

قصۀ دردم همه عالم گرفت

در که نگیرد نفس آشنا؟

گر برسد ناله سعدی به کوه

کوه بنالد به زبان صدا


حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم ... حافظ شیرازی

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم

که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

 

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم

یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

 

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم

تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

 

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو

گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

 

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

 

سینه تنگ من و بار غم او هیهات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

 

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر

این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم

 

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر

که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

 

بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند

که مکدر شود آیینه مهرآیینم

ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست ... سلمان ساوجی

ای دلِ شوریدهْ جان، نیست شو از هر چه هست

کز پی تاراج دل، عشق برآورد دست

منکر صورت نشد، عارف معنی شناس

راه به معنی نبرد عاشق صورت پرست

از پی محنت شود، مست محبت، مدام

هر که شراب بلی، خورد ز جام الست

بزم وصال تو را، چشم تو خوش ساقی است

کز نظرش می‌شود، مردم هشیار مست

خادم نقاش فکر، نقش رخت سال ها

خواست که بر لوح جان، بندد و صورت نبست

یک سحر از خواب خوش، چشم خوشت برنخاست

دست ندادش شبی، با تو به خلوت نشست

از سر من گر قدم، باز گرفتی چه شد

لطف تو صد در گشاد، یک در اگر بست بست

کام دل خویش یافت، هر که به درد تو مرد

درد دل خویش جُست، هر که ز درد تو جَست

گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست ... سلمان ساوجی

گر بدین شیوه کند چشم تو مردم را مست

نتوان گفت که در دور تو، هشیاری هست

خوردم از دست تو جامی که جهان جرعه اوست

هرکه زین دست خورد می، برود زود از دست

دارم از بهر دوای غم دل، می برکف

این دوایی است که بی وصل تو دارم در دست

می‌زند حلقۀ زلف تو دَرِ غارت جان

نتوان با سر زلف تو به جانی در بست

می به هشیار ده ای ساقی مجلس که مرا

نشأه‌یی هست هنوز از می باقی الست

من که صد سلسله از دست غمت می‌گسلم

یک سر مو نتوانم ز دو زلف تو گسست

هر که پیوست به وصلت ز همه باز برید

وانکه شد صید کمندت ز همه قید برست

جان صوفی نشد از دودِ کدورت، صافی

نا نشد در بن خمخانه، چو دُردی بنشست

با سر زلف تو سودای من امروزی نیست

ما نبودیم که این سلسله در هم پیوست

جُست سلمان ز جهان بهر میان تو کنار

راستی آنکه ازین ورطه به یک موی بجَست

ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب ... سلمان ساوجی

ای گل رخسار تو! برده ز روی گل، آب

صحبت گل را رها، کرده ببویت گلاب

سایۀ سرو تو ساخت، پایه بختم، بلند

نرگس مست تو کرد، خانه عقلم خراب

عشق رخت دولتی است، باقی و باقی فنا

خاک درت شربتی است، صافی و عالم سراب

سرّ جمالت به عقل، در نتوان یافتن

خود به حقیقت نجست، کس به چراغ، آفتاب

گرچه رخت در حجاب، می‌رود از چشم ما

پردۀ ما می‌درد حسن رخت، بی حجاب

طرف عذار از نقاب، باز نما یک نظر

ور چه کسی بر نبست، طرفی از او جز نقاب

دولت دیدار را، دیده ندانست، قدر

می‌طلبد لا جرم، نقش خیالش در آب

سرو سرافراز من، سایه ز من برنگیر

ماه جهان تاب من، چهره ز من برمتاب

بی تو من و خواب و خور؟ این چه تصور بود؟

سینه عشاق و خور؟ دیده مشتاق و خواب؟

ساقی مجلس بده! باده که خواهیم رفت

ما به هوای لبش، در سر می، چون حباب

خاطر سلمان ازین، خرقۀ ازرق گرفت

خیز که گلگون کنیم، جامه به جام شراب


ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما ... سلمان ساوجی

ره، خرابات است و دُرد سالخورده، پیر ما

کس نمی‌داند به غیر از پیر ما، تدبیر ما

خاک را از خاصیت اکسیر اگر زر می‌کند

ساقیا می ده که ما خاکیم و می اکسیر ما

ما که از دوران ازل مستیم و عاشق تا کنون

غالبا صورت نبندد بعد از این تغییر ما

من غلام هندوی آن سرو آزادم که او

بر سمن بنوشت خطی از پی تحریر ما

بر شب زلفش گر ای باد صبا، یابی گذر

گو حذر کن زینهار از نالۀ شبگیر ما

ما به سوز آتش دل عالمی می‌سوختیم

گر نه آب چشم ما می‌بود دامنگیر ما

ای که می‌گویی مشو دیوانه زلفش بگو

تا نجنباند نسیم صبحدم زنجیر ما

خدمتی لایق نمی‌آید ز ما در خدمتت

وای بر ما چون نبخشایی تو بر تقصیر ما

گفته ای سلمان که من خود را فدایش می‌کنم

زودتر زنهار کآفات است در تاخیر ما


محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را ... سلمان ساوجی

محتسب گوید: که بشکن ساغر و پیمانه را

غالبا دیوانه می داند، من فرزانه را

بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را

این قدر تمییز هست، آخر من دیوانه را

گو چو بنیادم می و معشوق ویران کرده‌ اند

کرده ‌ام وقف می و معشوق این، ویرانه را

ما ز بیرون خمستان فلک، می می‌خوریم

گو بر اندازید بنیاد خم و خمخانه را

ما ز جام ساقی مستیم کز شوق لبش

در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را

عقل را با آشنایان درش بیگانگی است

ساقیا در مجلس ما ره مده بیگانه را

جام دردی ده به من، وز من به جام می ستان

این روان روشن و جامی بده جانانه را

سر چنان گرم است شمع مجلس ما را ز می

کز سر گرمی بخواهد سوختن پروانه را

راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان تَرک می

ناصحا! افسون مدم واعظ مخوان افسانه را


خیال نرگس مستت، ببست خوابم را ... سلمان ساوجی

خیال نرگس مستت، ببست خوابم را

کمند طرّۀ شستت، ببرد تابم را

چو ذره مضطربم، سایه بر سر اندازم

دمی قرار ده، آشوب و اضطرابم را

نه جای توست دلم؟ با لبت بگو آخر

عمارتی بکن این خانه خرابم را

نسیم صبح من، از مشرق امید دمید

ز خواب صبح در آرید آفتابم را

فتاده‌ام ز شرابی که بر نخیزد باز

نسیم اگر شنود، بوی این شرابم را

بریخت آب رخم دیده بس کن ای دیده

به پیش مردم از این پس مریز آبم را

سواد طرّۀ تو، نامۀ سیاه من است

نمی‌دهند به دست من، آن کتابم را

منم بر آنکه چو جورت کشیده‌ام در حشر

قلم کشند، گناهان بی‌حسابم را

دل کباب مرا نیست بی لبت، نمکی

سخن بگو نمکی، بر فشان، کبابم را

خطایی ار ز من آمد، تو التفات مکن

چو اعتبار خطای من و صوابم را؟

حجاب نیست میان من و تو غیر از من

جز از هوا، که بر اندازم این حجابم را

هزار نعره زد از درد عشق تو، سلمان

نگشت هیچ یکی ملتفت، خطابم را

مگر به نالۀ من نرم می‌شود، دل کوه؟

که می‌دهد به زبان صدا، جوابم را؟


نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟ ... سلمان ساوجی

نظری نیست، به حال مَنَت ای ماه، چرا؟

سایه برداشت ز من مهر تو ناگاه چرا؟

روشن است این که مرا، آینۀ عمر، تویی

در تو آهم نکند، هیچ اثر، آه چرا؟

گر منم دور ز روی تو، دل من با توست

نیستی هیچ، ز حال دلم آگاه چرا؟

برگرفتی ز سر من، همگی سایه مهر

سرو نورستۀ من، «انبتک الله» چرا؟

دل در آن چاه زنخ مُرد و به مویی کارش

بر نمی‌آوری، ای یوسف از آن چاه چرا؟

نیک‌خواه توام و روی تو، دلخواه من است

می‌رود عمر عزیزم، نه به دلخواه چرا؟

پادشاه منی و من ز گدایان توام

از گدایان خبری نیستت ای ماه چرا؟

در ازل خواند به خود حضرتِ تو، سلمان را

«حاش لله» که بود راندۀ درگاه چرا؟


امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما ... سلمان ساوجی

امشب من و تو هر دو، مستیم ز می اما

تو مست می حسنی، من مست می سودا

از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه

دیوانه چو بنشیند با مست، بود غوغا

آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل

وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا

ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم

رفتی و که می‌داند، حال سفر دریا؟

انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره

چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟

تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو

چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا

از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر

بگذار که می‌ترسم، از درد سر فردا

در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم

رندی به کفم برزد، دامن که مرو ز اینجا

نقدی که تو می‌خواهی، در کوی مسلمانی

من یافته‌ام سلمان؟ در میکده ترسا


اهل فضل، از نعمتهاى دنیا محروم شوند ... حکایاتی از گلستان سعدی

از یکى از بزرگان پرسیدند: با اینکه دست راست داراى چندین فضیلت و کمال است، چرا بعضى انگشتر را در دست چپ مى کنند؟

او در پاسخ گفت: ندانی که پیوسته فضلاء، از نعمتهاى دنیا محروم شوند؟!

آنکه حظ آفرید و روزى داد

یا فضیلت همى دهد یا بخت

هر که با بدان نشیند ... حکایاتی از گلستان سعدی

هر که با بدان نشیند اگر نیز طبیعت ایشان در او اثر نکند به طریقت ایشان متهم گردد و گر به خراباتی رود به نماز کردن، منسوب شود به خمر خوردن.

رقم بر خود به نادانی کشیدی

که نادان را به صحبت برگزیدی

طلب کردم ز دانایی یکی پند

مرا فرمود با نادان مپیوند

که گر دانای دهری خر بباشی

وگر نادانی ابله تر بباشی

زنبور بی عسل ... حکایاتی از گلستان سعدی

یکی را گفتند: عالم بی عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بی عسل.

عالم بی عمل ... حکایاتی از گلستان سعدی

تلمیذ بی ارادت، عاشق بی زر است و رونده بی معرفت، مرغ بی پر و عالم بی عمل، درخت بی بر است و زاهد بی علم، خانه بی در.

دوستی را که به عمری فراچنگ آرند ... حکایاتی از گلستان سعدی

دوستی را که به عمری فراچنگ آرند نشاید که به یک دم بیازارند.

سنگی به چند سال شود لعل پاره ای

زنهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ

هر که با داناتر از خود بحث کند ... حکایاتی از گلستان سعدی

هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است.

چون درآید مه از تویی به سخن

گرچه به دانی اعتراض مکن


خبری که دانی که دلی بیازارد ... حکایاتی از گلستان سعدی

خبری که دانی که دلی بیازارد تو خاموش تا دیگری بیارد.

بلبلا مژده بهار بیار

خبر بد به بوم باز گذار

سخن چین بدبخت هیزم کش است ... حکایاتی از گلستان سعدی

سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی.

میان دوکس جنگ چون آتش است

سخن چین بدبخت هیزم کش است

کنند این و آن خوش دگرباره دل

وی اندر میان کوربخت و خجل

میان دو تن آتش افروختن

نه عقل است و خود در میان سوختن

از بهر خدا مخوان ... حکایاتی از گلستان سعدی

ناخوش آوازى به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت گفت: تو را مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندان چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا می خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.

گر تو قرآن بدین نمط خوانی

ببرى رونق مسلمانى