شعر کتیبه... از مهدی اخوان ثالث

 کتیبه:

 

فتاده تخته سنگ آنسوی‌تر، انگار کوهی بود.

و ما این سو نشسته، خسته انبوهی.

زن و مرد و جوان و پیر،

همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای،

و با زنجیر.

اگر دل می‌کشیدت سوی دلخواهی

به سویش می‌توانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود.

                                                            [ تا زنجیر.

 

          ***

ندانستیم

ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،

و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدم.

چنین می‌گفت:

- « فتاده تخته سنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری

بر او رازی نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»

چنین می گفت چندین بار

صدا، وآنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خامشی

                                                         [ می‌خفت.

و ما چیزی نمی گفتیم.

و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم.

پس از آن نیز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهی

گروهی شک و پرسش ایستاده بود.

 

           ***

شبی که لعنت از مهتاب می‌بارید،

و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،

یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین­تر از ما بود،

 

          [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»

و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا

 

                                   [ گوشمان را چشممان را نیز، باید رفت»

و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود.

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند

 - «کسی راز مرا داند

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

و ما با لذتی بیگانه این راز غبارآلود را

                              [ مثل دعایی زیر لب تکرار می‌کردیم.

و شب شط جلیلی بود پرمهتاب.

 

          ***                     

هلا، یک...دو...سه...دیگر بار

هلا، یک، دو، سه، دیگر بار.

عرقریزان، عزا، دشنام گاهی گریه هم کردیم.

هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار.

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.

و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،

ز شوق و شور مالامال.

 

          ***

یکی از ما که زنجیرش سبک‌تر بود،

به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.

خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند

( و ما بی‌تاب)

لبش را با زبان تر کرد (ما نیز آنچنان کردیم)

و ساکت ماند.

نگاهی کرد سوی ما و ساکن ماند.

دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.

نگاهش را ربوده بودناپیدای دوری، ما خروشیدیم:

- «بخوان!» او همچنان خاموش.

- «برای ما بخوان!» خیره به ما ساکت نگا می‌کرد،

پس از لختی

در اثنایی که زنجیرش صدا می‌کرد،

فرود آمد. گرفتیمش که پنداری که می‌‌افتاد.

نشاندیمش.   

به دست ما و دست خویش لعنت کرد.

- «چه خواندی، هان؟»

                            [ مکید آب دهانش را و گفت آرام:

- « نوشته بود

همان،

کسی راز مرا داند،

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

 

             ***

نشستیم

و    

به مهتاب و شب روشن نگه کردیم.

و شب شط علیلی بود.

 

                                           تهران، خرداد 1340

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد